✳️ هنوز صدای خواندن شعیب از خانه سمت چپی میآمد. خیلی وقت بود که داشت میخواند. دیگر نفسش به تنگ آمده بود. طبق عادت هر شب نشسته بود توی حیاط و مشغول ور رفتن با کهنه گرگورها. شعرِ وقتِ صید ماهی را میخواند. ابتسام نشست روی هرهٔ کنار در و گوش سپرد به صدای شعیب که یک دور شعر را تا انتها خواند. دور دوم به نیمه رسیده بود که صدای دمپاییهای حَدهِن آمد. حتماً داشت خودش را میرساند نزد شعیب. صدای خواندن شعیب قاطی صدای لخ لخ دمپاییهای حدهن شد. حدهن گفت: "بسه خو. ای جور باشه همهٔ ماهیهای دریا نصیب تو میشه. نه باقی هم از ای دریا سهم دارن؟بسه هر چی صید کردی."
شعیب همچنان میخواند. صدایش زنگ غمبار و نالانی داشت که آدم به شک میافتاد که شاید بین خواندن هق هم زده باشد گاهی. حدهن گفت: "برو! برو بخواب! من خودم ماهیهائه در میآرم از گرگور. تو خستهای خو. مرد دریا باید شب برگرده. شب دریا نامرده. نمیبینی چه جور موج بر میداره؟"
شعیب اما همچنان میخواند. قطرهٔ بزرگی از زیر چانهٔ ابتسام افتاد پشت دستش. صدا بلند کرد: "کاریش نداشته باش اُم سلام. بذار بخونه."
حدهن از آن سوی دیوار بغض کرده گفت: "یا اِشلونک عزیزی."
ابتسام گفت: "خیلی دلُم گرفته خاله! بذار بخونه. بذار همهٔ ماهیهای دریا رو برداره برای خودش."
حدهن افتاد به گریه. باز صدای دمپاییهاش آمد که انگار رفت توی خانه و صدای به هم خوردن چارچوب آهنی در. شعیب اما همچنان برای دریا و ماهیهاش میخواند؛ انگار نه کسی آمده و نه کسی چیزی گفته.
#الهام_فلاح#خون_مردگیصفحه ۲۹.
@Ab_o_Atash