✳ قفل زنگار بسته چمدان را بسختی باز کرد
و بوی نا
و انبوه کاغذهای زرد
و خشک روی مشام
و نگاهش نشست. مرورشان کرد. خطهای کج
و معوج
و جوهری. عناوین پرطمطراق داستانی
و عبارات سرشار از احساسات کال. ضربه خورده از هیجانات دفعی قلم. آدمهایی که زبان باز نکرده، از همان ابتدا تکلیف مخاطب با آنها روشن بود. آدمهای خوب خوب
و بد بد. سیاهمشقهای اولیه هر قلم ناگفته. از آن دست کارها که هر نویسندهای انبوهی ازشان را گوشه
و کنار، اینجا
و آنجا انباشت کرده است. همان دست آثاری که نویسنده تازه کار وقتی تمامشان میکند، انگار قله ادبیات جهان را فتح کرده است، ذوقزده
و بیصبرانه با هزار واسطه
و بیواسطه به چاپشان میدهد.
و وقتی کتاب را لمس کرد بعد از مدت کوتاهی فکر میکند همه مردم دنیا حتم کتابش را دیده
و خواندهاند
و انگشتشمار سالهای بعد است که همان کتاب کابوسشان میشود. از دیدن
و خواندن چندین
و چندباره داستانهایش مدام دندانسا، سر به تأسف تکان میدهند. خودخوری میکند، میخواهد که ریزریز
و پارهشان کند با غیظ. مجموعه داستانهای اولیهای که عین داغ ننگ روی پیشانی نویسنده نقش خوردهاند
و دیگر به صرافت آنند که: کاش میشد جمعشان کرد
و آتششان زد این آثار جرم دوران خامدستی
و خاماندیشی
و خام قلمیها را.
#فیروز_زنوزی_جلالی#برج_۱۱۰#انتشارات_علمی_و_فرهنگیصفحه ۱۲.
برای سلامتی این نویسنده
#دعا کنید.
@Ab_o_Atash