✳ هرازانی سقطفروش بود. در شهر همه او را
میشناختند. نمیخواست مردم خیال کنند
که در روز مبادا او هم دکان خود را بسته و فرار کرده و در گوشهای پنهان شده است. این فکر مغزش را
میخورد. نمیتوانست بر خود هموار کند. بالاخره خود را
از پیچ و خم افکار خود بیرون کشید و گفت:
- میرزا!
از همهْ این حرفها گذشته اگر تو خودت جای من بودی چی کار
میکردی؟
- هیچ چی. دو سه روز صبر
میکردم.سر و صداها
که میخوابید دوباره
میرفتم دکونم رو وا
میکردم و پشت بساطم
میگرفتم
مینشستم.
- همین؟ اونوقت بهت نمیگفتند: بیغیرت الدنگ؟ پس فرق تو با اونایی
که این روزها تو تمبونشون خرابی کردهاند چی بود؟ بیرودرواسی بگم میرزا! اونوقت اگه من رفیق تو بودم حاضر نبودم دیگه بهت سلام هم بکنم.
میرزا حسن تبسمی کرد. یک دور دیگر چایی ریخت و گفت:
- تو خیلی خشکی. خیلی هم جوشی هستی.
از همهْ اینها گذشته آخه عقل هم خوب چیزیه...
#جلال_آل_احمد#از_رنجی_که_میبریممجموعه داستان
#آبروی_از_دست_رفته(چاپ سوم، بیجا: بینا، مهر ماه ۱۳۵۷)
صفحه ۸۶.
@Ab_o_Atash