✳ یک بار دایی میخائیل توی راهرو پی کار واجبی رفت. ناگهان دیدیم دوان دوان برگشته. موهایش راست ایستاده، چشمهایش گویی میخواهد از حدقه بیرون بیاید، گلویش گرفته، حرف از دهنش بیرون نمیآید. شلوارش که دکمههایش باز شده بود، روی پاهایش افتاده. خودش هم زمین خورد و گفت: ... گرگ!
هر که هر چه جلو دستش بود برداشت و چراغ به دست گرفتند و به طرف راهرو هجوم کردند. نگاه کردند دیدند راستی راستی گرگی از لای پلهها سرش را در آورده! گرگه را چماقپیچ کردند، تیر براش خالی کردند. ولی باکیاش نشد!
درست نگاه کردند، دیدند جز پوست و کلهٔ خالی چیزی نیست و پاهای جلوش هم با میخ به پله کوبیدهاند! جدّت خیلی خیلی اوقاتش از ماکسیم تلخ شد. جداً عصبانی شد. آنوقت یاکوف هم این کارها را یاد گرفت. مثلاً ماکسیم با مقوا یک چیزی مثل سر درست میکرد. برایش بینی و چشم و دهان میگذاشت و عوض مو چند دسته پشم روی سرش میچسباند و آنوقت با یاکوف توی خیابان راه میرفتند و این صورتهای وحشتناک را میکردند توی پنجرههای مردم. البته مردم میترسیدند و جیغ و فریاد راه میانداختند. شب هم به خودشان شَمَد میپیچیدند و در شهر حرکت میکردند. کشیش دیدشان و سخت ترسید و به طرف قراولخانه پاسبان فرار کرد و پاسبان هم ترسید و بنا کرد داد و فریاد کردن و به کمک طلبیدن و خیلی از این کارها کردند و هیچ جور نمیشد جلوشان را گرفت. من بهشان گفتم این کارها را ول کنید. واریا هم گفت. ولی ولکن نبودند!
ماکسیم میخندید و میگفت: خیلی مزه دارد که آدم تماشا کند مردم چطور از ترس میگریزند! خب حالا بیا و با همچین آدمی حرف حساب بزن...
#ماکسیم_گورکی#دوران_کودکی#کریم_کشاورز(چاپ ششم، تهران: انتشارات آگاه، ۱۳۵۷)
صفحات ۲۶۵ و ۲۶۶.
@Ab_o_Atash