✳ شب آخر روضه بود. یک دهه در آن مجلس، منبر رفته بود. منبر خوبی هم شده بود. چراغهای مسجد یکی یکی روشن میشدند.
#قوام تازه از پلههای منبر پایین آمده بود که حاج شمسالدین - بانی مجلس - از میان جمعیت راه باز کرد و خود را رساند به او. میخواست هنگام خروج، به رسم ادب تا دم در همراهیاش کند. جمعیت عزادار همانطور که دست به سینه سلام میکردند و «طیب الله» میگفتند، راه باز میکردند تا آن دو رد شوند. بیرون مسجد، موقع خداحافظی حاج شمسالدین دست به جیب کتش برد و پاکتی را بیرون کشید:
«آقا سید! ناقابل است. اجرتان با صاحب اصلی مجلس.»
قوام پاکت را بدون اینکه باز کند و داخلش را ببیند، گرفت و تشکری کرد و گذاشت پرِ قبایش.
-آقا سید! اجازه بدهید این حاج مرشد هم شما را تا دم منزل همراهی کند.
با اشاره، پیرمرد پنجاه شصت سالهای که چند قدم آنسوتر ایستاده بود را فرا خواند. حاج مرشد لبخند زنان بسرعت خودش را رساند و سلام کرد. حاج شمسالدین التماس دعایی گفت و آن دو راهی شدند.
رفتند تا رسیدند به اول خیابان لالهزار. آنطرف خیابان، زن جوانی زیر تیر چراغ برق ایستاده بود. با سر و وضعی که آن زمان غریب نبود؛ جوراب شلواریِ توری و دامنی کوتاه به پا داشت و
#آرایش تندی هم بر صورت. زلفهای پریشانش هم روی شانه ریخته بود.
قوام از همان فاصله و با اولین نگاه، ناآرامی و اضطراب زن را دریافت. دست برد پَرِ قبایش.
- حاج مرشد!
- جانم آقا سید؟
_ آنجا را میبینی؟ آن خانم.
حاج مرشد که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، به زن نگاهی کرد و زود سرش را انداخت پایین و زیر لب گفت «استغفرالله».
_ برو صدایش کن بیاید این جا.
حاج مرشد انتظار شنیدن هر حرفی را داشت جز این. با تندی و تعجب برگشت طرف
قوام:
«حاج آقا! یعنی
#قباحت ندارد؟! منِ پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمیگوید اینها با این زن چه کار دارند آخر؟ لا اله الا الله.»
قوام تبسمی کرد و گفت:
نترس حاجی! به ما نمیخورد مشتری باشیم؟
کتاب قوام، روایت زندگی حجتالاسلام سید مهدی
قوام، محسن دریابیگی، (چاپ اول، قم: انتشارات خیمه، ۱۳۹۴)، صفحات ۲۴ تا ۲۶.
#کتاب_قوام#سید_مهدی_قوام#محسن_دریابیگی#انتشارات_خیمه@Ab_o_Atash