✳ «من دختر مقاومی هستم، باید صبر کنم.» مدام اینها را
به خودش میگفت، هنوز
به هم عادت نکرده بودند که ناصر رفت. دلش نمیخواست دوستش داشته باشد، یعنی نمیخواست بگذارد که دوستش داشته باشد، سعی میکرد دلبستهاش نشود. ناصر که ماندنی نبود: اصلاً منیژه میدانست
شهید میشود که زنش شد؛ پس چرا باید وابستهاش شود؟ اگر اینطور دل ببندد چه طور میتواند آن روز دل بکند؟ با خودش میجنگید. حالا که ناصر رفته بود راحتتر میتوانست با خودش کنار بیاید. اینها مدام میآمد توی ذهنش و میرفت ولی واقعاً نمیدانست میتواند دوستش نداشته باشد؟ حالا ناصر بخشی از وجودش شده بود. چه طور میتوانست دوستش نداشته باشد. چرا بخشی از وجودش؟ همهٔ وجودش شده بود ناصر، این مبارزهٔ سختی بود: اینهمه عاشق باشی و نباشی.
#نفیسه_ثبات#کاظمی_به_روایت_همسر_شهید#نیمه_پنهان_ماهانتشارات
روایت فتح
صفحه ۴۹.
@Ab_o_Atash