✳ اسم مرا خواندند و گفتند: بیا تو.
در دلم با تمام وجود گفتم: یا علی مدد؛ و بلند شدم. خواستم بروم توی اتاق، یکی از مأمورها جلوم را گرفت. گفت: باید بازرسی بشی.
با خونسردی گفتم: منو یه بار دیگه هم گشتن.
گفت: دوباره هم باید بگردیم.
بدون اینکه منتظر حرفی بماند، مشغول شد. با دوستی و محبت زدم روی شانهاش. گفتم: بابا ما که در بست اومدیم تو خط شما، برای همرزمت که دیگه نباید سخت بگیری.
قدری هم باهاش شوخی کردم و هر طور که بود، نگذاشتم با دقت نفر قبلی مرا بگردد. بنابر این او هم متوجه دسته مسواک نشد.
از این سختگیری حدس زدم که باید یکی از کله گندههایشان داخل اتاق باشد. یک آن آرزو کردم که ای کاش خود
#مسعود_رجوی آمده باشد.
به هر حال، رفتم تو. به محض اینکه وارد شدم،
#مهدی_ابریشمچی را شناختم؛ در انتهای اتاق، پشت یک میز شیک و بزرگ نشسته بود. دو دختر در حالی که روی کمر شلوار پلنگیشان کلت بسته بودند و آستینهای پیراهنشان را بالا زده بودند، دو طرف میز ایستاده بودند. روسریهای کوتاه و قرمزرنگی هم به سرشان بود که فقط حکم نشانه و نمایش را داشت. با یک دنیا شور و وجد ساختگی گفتم: به به! جناب آقای
ابریشمچی! چشم ما روشن.
راه افتادم بروم طرفش، یکی از مأمور ها دستم را گرفت و محکم کشیدم عقب. به یک خط قرمز اشاره کرد و گفت: حق نداری پات رو از این خط جلوتر بگذاری.
از خط قرمز تا میز
ابریشمچی، حدود بیست متر فاصله بود. وجود این خط قرمز، کارم را خیلی مشکل میکرد. فکری به ذهنم رسید. گفتم: بابا، ما می خوایم بریم دست آقای
ابریشمچی رو ببوسیم.
با خشونت گفت: لازم نکرده.
همانطور که در خاطرات قبلیام اشاره کردم، من چون از اوایل انقلاب، با منافقان درگیری زیاد داشتم، مسعود رجوی و خیلی از مسئولین آنها را از نزدیک دیده بودم. حتی در مجالس سخنرانیشان رفته بودم. بخوبی میدانستم که
ابریشمچی یکی از مهرههای احمق و در عین حال، بیرحم آنهاست. شاید به همین خاطر هم رجوی او را معاون خودش کرده بود. اخیراً از طریق اخبارِ خود منافقین شنیده بودم که او زن رسمی و قانونیاش را هدیه کرده است به ریاست سازمان!
کمی که سر و وضعم را مرتب کردم و پشت خط قرمز ایستادم، دیدم
ابریشمچی دارد خیره خیره نگاهم میکند. جور خاصی پرسید: تو منو از کجا میشناسی؟
گفتم: اختیار داری قربان، من یکی از هوادارای پر و پا قرص شما بودم.
پرسید: چطور؟
گفتم: من تو تمام میتینگهایی که سازمان میداد، شرکت میکردم. پای تمام سخنرانیهای پر شور شما بودم؛ یادتونه میدون آزادی، چه جوری افشاگری کردین و دست
#بهشتی رو، رو کردین؟
#امجدیه رو یادتونه، چه سخنرانی آتشینی کردین؟ یادتونه
#کمیتهایها اومدن و باهاشون درگیر شدیم؟ من همونجا، دو سه تا از اونا رو همچین زدم که تا عمر دارن، یادشون نره.
هر لحظه سعی میکردم هیجان صدایم را بیشتر کنم.
دستهایم را هم مرتب تکان میدادم. نظر
ابریشمچی خیلی به حرفهایم جلب شده بود. از همین فرصت استفاده کردم و سه چهار قدم رفتم جلو. یکی از دو نگهبانهای مرد، که عرب بودند، داد زد: برگرد پشت خط.
ابریشمچی بهش گفت: ولش کن، بذار راحت باشه.
این را که گفت، سه چهار قدم دیگر رفتم جلو. معلوم بود از من خوشش آمده است. انگار زنده شدن خاطرات نحسش، برایش شیرینی خاصی داشت.
همینطور از گند کاریهای او گفتم و کم کم رفتم جلو، تا اینکه رسیدم به یکی دو متری میز. در این لحظه او به من گفت: تو که اینقدر هوادار ما بودی، برای چی دفعه قبل که ما اومده بودیم، نیومدی به ما پناهنده شی؟
بلافاصله گفتم: از ترس پاسدارا، اونا منتظر من هستن، هر جا که منو ببینن، سرم رو می برن.
گفت: غلط میکنن.
برای اینکه هوش و حواسش را به کلی مختل کنم و او را در یک موضع انفعالی قرار بدهم، گفتم قربان! من شنیدم شما همسری رو که براتون خیلی عزیز بوده، دو دستی هدیه کردین به آقای رجوی.
تا این را شنید، صورتش تا بنا گوش سرخ شد. فهمیدم هنوز جویی از غیرت در وجودش مانده. دستم را بردم طرف کش شلوارم و ادامه دادم: به خاطر این محبتی که به آقا مسعود کردین، من باید پشت دست شما رو بوس کنم.
به محض اینکه این حرف را زدم، دسته مسواک را کشیدم بیرون و به رو، پریدم بالای میز. قدری روی شیشه اش سر خوردم تا رسیدم به او. قبل از اینکه دو محافظ زنش بتوانند کاری بکنند، یقه اش را گرفتم و تیغ را بردم بالا.
من شاهرگ گردنش را هدف گرفته بودم، ولی او یک آن صورتش را برگرداند. همین یک آن کافی بود تا تیغ در گونهاش فرو برود. معطلش نکردم و آن را تا روی لبها و زیر چانهاش کشیدم پایین. چاک بزرگی روی صورتش پیدا شد و خون از آن جهید بیرون.
بلافاصله خواستم ضربه بعدی را به شاهرگ گردنش بزنم که یکی از دو محافظ عرب مچ دستم را گرفت. من در حالی که با تمام وجود فریاد میزدم: الله اکبر، خمینی رهبر؛ سعی کردم او را هم ناکار کنم ولی آن محافظ دیگر به کمکش آمد. بعد از اینکه دو سه جای بدنشان زخمی شد، بالاخره توانستند