✳️ سر راهم به مدرسه، پادگانی بود که هر روز از جلوی در بزرگ آن میگذشتم. آن روزها صلح و صفا برقرار بود و نگهبانها به کسانی که از اطاق نگهبانی میگذشتند و به تماشای تمرین سربازها توی میدان مشق میرفتند، کاری نداشتند. حتی اگر کسی وقت غذا خوردن پا توی پادگان میگذاشت، سربازها بفرمایی میزدند و غذا و چای تعارفش میکردند. باری، طبیعی بود که این وسوسهها، همیشه موجب دیر رسیدن من به مدرسه شود. و خوب، با توجه به نداشتن دستخطی از مادرم، تنها عذر و بهانهای که میتوانستم بیاورم آن بود که بگویم در مراسم "عشای ربانی" شرکت کردهام. آقای مِلونی هیچگاه نمیتوانست سر در بیاورد که آیا من واقعاً آنجا رفتهام یا نه. تازه اگر هم کاری میکرد، خیلی راحت میشد به کشیش ناحیه گفت و دردسری برایش درست کرد. چون حتی وقتی هم که ما بچه بودیم، میفهمیدیم که مدیر واقعی مدرسه کیست.
#فرانک_اوکانر#خیالاتی#محسن_سلیمانیمجموعه داستان
#عابر_پیاده(چاپ اول، تهران: انتشارات برگ، ۱۳۶۵)
صفحات ۱۰۸ و ۱۰۹.
اگر کانال گزیدهخوانی کتاب "آب و آتش" را پسندیدهاید، آن را به دوستان، فهرست مخاطبان و گروههایی که در آنها عضو هستید، پیشنهاد کنید:
@Ab_o_Atash