✳️ این را که گفت، سه، چهار قدم دیگر رفتم جلو. معلوم بود از من خوشش آمده است. انگار زنده شدن خاطرات نحسش، برایش شیرینی خاصی داشت.
همین طور از گندکاریهای او گفتم و کم کم رفتم جلو، تا اینکه رسیدم به یکی، دومتری میز. در این لحظه او به من گفت: تو که اینقدر هوادار ما بودی، برای چی دفعه قبل که ما اومده بودیم، نیومدی به ما پناهنده بشی؟
بلافاصله گفتم:از ترس پاسدارا، اونا منتظر من هستن، هر جا که منو ببینن، سرم رو می برن.
گفت: غلط میکنن.
برای اینکه هوش و حواسش را بکلی مختل کنم و او را در یک موضع انفعالی قرار بدهم، گفتم: قربان! من شنیدم شما همسری رو که براتون خیلی عزیز بوده، دو دستی هدیه کردین به آقای
#رجوی.
تا این را شنید صورتش تا بنا گوش سرخ شد. فهمیدم هنوز جُوی از غیرت در وجودش مانده. دستم را بردم طرف کش شلوارم و ادامه دادم: به خاطر این محبتی که به آقا مسعود کردین، من باید پشت دست شمارو بوس کنم.
به محض اینکه این حرف را زدم، دسته مسواک را کشیدم بیرون و به رو، پریدم بالای میز. قدری روی شیشهاش سر خوردم تا رسیدم به او. قبل از اینکه دو محافظ زنش بتوانند کاری بکنند، یقهاش را گرفتم و تیغ را بردم بالا.
من شاهرگ گردنش را هدف گرفته بودم، ولی او یک آن صورت را برگرداند. همین یک آن کافی بود تا تیغ در گونهاش فرو برود. معطلش نکردم و آن را تا روی لبها و تا زیر چانهاش کشیدم پایین. چاک بزرگی روی صورتش پیدا شد و خون از آن جهید بیرون.
بلافاصله خواستم ضربه بعدی را به شاهرگ گردنش بزنم، یکی از دو محافظ عرب مچ دستم را گرفت. من در حالی که با تمام وجود فریاد می زدم: الله اکبر، خمینی رهبر؛ سعی کردم او را هم ناکار کنم، ولی آن محافظ دیگر به کمکش آمد. بعد از این که دو، سه جای بدنشان زخمی شد، بالاخره توانستند تیغ را از دستم خارج کنند.
#عباس_حسین_مردی#حکایت_زمستان #سعید_عاکفانتشارات ملک اعظم
صص ۱۸۴ و ۱۸۵.
#مسعود_رجوی#سازمان_مجاهدین_خلق@Ab_o_Atash