✳ گزارش یک جشن
چيزی به ساعت ۳ نمانده است كه ناگهان صدای مارش پيروزی را از بلندگوهای آرام پارك پخش میكنند و بياختيار لبخند و اشك من در هم میآميزد. با مردم فرياد میكشم: «قلب امام شاد شد، خرمشهر آزاد شد».
چيزی نمیگذرد كه روزنامهها در دست مردم تابلو میشود. مردم میخندند، من میگريم. ياد روزهايی میافتم كه پشت ديوارهای شهرداری، آخرين حماسهها آفريده میشد. مردم نقل و شيرينی بر سر هم میريزند و میخندند و من میگريم كه عروسی خواهرم با خمسه خمسهها و خمپارههای دشمن به عزا تبديل شد.
يك روحانی در ميان غوغای اشتياق مردم بالاي دستها میرود و شعار میدهد و من «شريف» - شيخ شهيد شهرمان - را به ياد میآورم كه بر جنازه هر شهيدی فرود میآمد، میبوسيدش، چشمهای بازش را میبست، چپيه خونينش را از گردنش باز میكرد و صورتش را میپوشاند.
بچهها پلاكارد بزرگی نوشتهاند، از درختهای پارك بالا میروند تا آن را بر منظر چشمان منتظر مردم بنشانند و من فراموش نمیكنم نخلهايی را كه میشكستند، فرو میافتادند، اما آخ نمیگفتند، فرياد نمیكردند، اما فرياد میكشيدند: «مرگ بر آمريكا».
گلهای سفيد پارك را كندهاند و به هم هديه میدهند و من به ياد میآورم كه چكمههای بعثيان، گلهای قرمز «هفتبندی» و گلهای زرد «جنگلی» را در كنارههای خيابان «جنتآباد» نابود كرده بود. راديو بارها و بارها میگويد: «خرمشهر، شهر لالههای خونين، آزاد شد». و من به ياد میآورم كه شاعران چه غمگينانه میسرودند:
آه خونينشهر من، ای شهر من!
دشمنت كی ميرهد از قهر من؟
و میگفتند:
كي تو بهر دشمنان بالين شوی
طعمه گرگان پوشالين شوی
نيك میدانم كه ديری نگذرد
خصم دون در دامنت جان بسپرد
و اكنون براي من چه دير گذشته است اين بيست ماهي كه از اشغال شهرم میگذرد. شهری كه آنروزها عروس شهرهای كشورمان بود؛ بلمرانها در سرتاسر رود كارون میراندند و به پل كه میرسيدند پيادهمان میكردند.
آنروز با برادرم به بازار سيف رفتيم، كيف و دفتر و قلم خريديم. فردا میبايست براي اولينبار به مدرسه میرفت، همان روزی كه خواهرم عروسی میكرد و ما همه خوشحال بوديم، اما چه شبی بود آنشب... و فردايش هيچگاه زنگ مدرسهای نواخته نشد و برادرم آنروز به مدرسه نرفت و خواهرم ديگر هيچگاه همسرش را نديد. راديو مرتب پيام میداد و از مردم میخواست تا برای اهدای خون به بيمارستان مصدق بروند. پاييز درست از اولين روز آغاز شده بود.
هر ماشينی كه از طرف شلمچه میآمد، خبرهای خوشی میآورد. «بچهها قيامت بپا كردهاند، عراقیها تاب مقاومت ندارند.» و ما چه مقاومتی كرديم.
شهر كه از زنها و بچهها خلوت شد، بچهها ايستادند. امام پيام داده بود: «بايد همه افرادی كه قدرتمند هستند، آنهايی كه در مثل خرمشهر و مثل اهواز و مثل آبادان و اينها هستند پافشاری كنند، نگذارند از شهر خودشان بيرون بروند. اسلام گفته است شما بايد پايداری كنيد.» و ما ايستاديم.
و چگونه ايستاديم، میگريستيم و مقاومت میكرديم، خون دل میخورديم و پايداری میكرديم: «محمد جهانآرا» ديروز گفت: «سپاه خرمشهر تمام ژـ۳ هايش به ده تا نمیرسد.» به او گفتيم: آقا سيد! تقاضا كن. و او گفت: «هر چه با دفتر رئيسجمهور تماس میگيرم، میگويند...» و گريه امانش نمیداد. كنار شهر قدم میزدم. بچهای در آن گرما از تشنگی لهله زده و جان داده بود. دفنش كه كرديم روی كاغذی نوشتيم: يا اباعبدالله ادركنا! و بر خاكش كوبيديم.
اگر اين كوچكترين شهيد مقاومت ما باشد، احمد شوش، اقبالپور، خياطزاده و كاظمی بزرگترهای آن است و بعدها «محمد جهانآرا» بزرگترينشان. هم او كه در زندان ستمشاهی نوشت: «من معتقد به ولايت فقيهم و مرجع من آيتالله خمينی است.» و اين را در آن سالها گفته بود!
و او بود كه با فرماندهی شجاعانهاش به فرمان همان مرجع بيست سال پيشش، شهر را با چند سپاهي شجاع ۳۴ روز در محاصره نگه داشت و مانع از اشغال آن شد.
و آن شيخ «شريف» كه از لرستان آمده بود و زَهره شير داشت. شهردار دلاور شهر را به بالای گلدسته مسجد جامع فرستاد تا از آنجا ديدهبانی كند. آه! از گلدسته، روز اولي كه رسيد و گروه كوچك بچهها را ديد با خنده پرسيد: اسم گروه شما چيه؟ و ما جواب داديم؛ عقرب!
ـ عقرب؟! چرا عقرب؟ بگذاريد «توحيد»، بگوييد «عاشورا»، «شهيد» و... .
و چه شهيدانی كه از گروه كوچك «توحيد» در «چهارراه مقبل»، در «كوی طالقانی» و در «كشتارگاه» و «جنتآباد» به خاك نيفتادند.
بچهها روزهای آخر به «جهانآرا» از گوشه ديگر شهر بیسيم زدند كه شهر دارد سقوط میكند. محمد گوشی بیسيم را از بغل صورتش پايين آورد و گفت: «بايد مواظب باشيم ايمانمون سقوط نكند.»
و ايمانمان سقوط نكرد كه امروز غريو پيروزی و بهجت را در چهره تمامی مجاهدين اسلام میبينيم...
#تقی_دژاکام#شهر_سرشار_از_شادیها#روزنامه_کیهانسوم خرداد ۱۳۶۹.
صفحه ۱۴.
@Ab_o_Atash