✳ یک ساعت از شب گذشته بود که بچههای دستههای نجف و کربلا از گروهان باهنر برای مانور پیادهروی فراخوانده شدند. به صف شدیم و حرکت کردیم. آن زمان، مسعود ملّا مسئول دسته کربلا بود. او یکی از کمنظیرترین بچههایی بود که در طول حضورم در جبهه با او رو به رو شده بودم. مسعود، هم مؤذن بود، هم مداح و علاوه بر آن انرژی زیادی داشت. در آن مانور و در بین راه، مسعود شروع کرد به خواندن نوحه و ذکر مصیبت اهل بیت:
از راه رفتنم تو تعجب نکن که من
طعم بَدِ شکستنِ پهلو چشیدهام
پاهای من همه تاول زده، ببین!
خیلی به روی خار مغیلان دویدهام
چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
پنهان کنم ز روی تو، گوش دریدهام
بشنو تمام خواهش این پیر کودکت
مرا ببر که به جانِ تو دیگر بریدهام
در آن تاریکی شب، همه متأثر از سوزی که در صدای مسعود بود، اشک به چشم داشتیم و پشت سر هم حرکت میکردیم که صدای گریه یکی از بچهها که به هق هق افتاده بود، توجهم را جلب کرد. او نقی مرادی یکی از بچههای دسته کربلا بود. پس از تمام شدن نوحه، نقی همچنان گریه میکرد و با همان حال، خطاب به بچهها میگفت: «بچه ها! بیاین به یاد مصیبت اهل بیت و همدردی با زجرهایی که اونا کشیدن، ما هم کفشهامون رو دربیاریم و پیاده برگردیم.»
نگاهی به هم کردیم و پوتینهایمان را از پا درآوردیم و بندها را به هم گره زدیم و به گردن انداختیم.
#فریده_شجاعی#جاماندهروایت #علی_اصغر_منتظری از شهدا و رزمندگان مسجد جعفری محله نبرد (گردان عمار)
#انتشارات_روایت_فتحصفحات ۹۷ و ۹۸.
ارسالی از آقای «محمد» از خوانندگان کانال آب و آتش:
@Ab_o_Atash