✳️ مثل کسی که دارد توی بیابان برهوت دنبال اثری یا ردپایی می گردد، دور و برم را نگاه می کردم، شاید در ضمیر ناخودآگاهم، من هم دنبال اثری بودم. برگشتم پشت سرم را هم نگاهی بیندازم. یک دفعه دیدم آن دورترها، روی طناب یکی از تراس های طبقه ی چهارم، لباس آویزان بود. با دقت نگاه کردم. درست می دیدم؛ چند تا لباس بچه آویزان بود. آن لحظه چیزی را بهتر از این صحنه نمی توانستم تصور کنم. انگار دنیا را به من داده اند. قوت قلب پیدا کردم و از ته دل خندیدم. احساس می کردم دیگر تنها نیستم. خانم دیگری هم غیر از من توی جزیره هست. از فردا دیگر شجاع شده بودم.
آرمان بعد از ۴۵ روز برگشت. همین که آمد خانه و من را دید با دلخوری پرسید«پس چرا نرفتی نوشین؟» گفت«می گن خیلی وضعیت قرمز می شد.» گفتم «مگه خودت هستی وضعیت قرمز نمی شه؟ تازه من تنها هم نبودم، یه خانم دیگه هم توی جزیره بود.» گفت «کدوم خانم؟» دستش را گرفتم و بردم روی تراس. یک دفعه با تعجب دیدم آن لباس هایی که من یک
ماه پیش روی طناب دیده بودم، هنوز هم هست؛ دو تایی زدیم زیر خنده. آرمان گفت «تو حتا یک لحظه فکر نکردی شاید اون خانم لباس ها رو جا گذاشته یا شاید خود آقا لباس ها رو شسته؟»
گفتم «نه. حتا یه لحظه هم به این چیزها فکر نکردم. اون لباس ها به من روحیه داد و باعث شد این مدت رو راحت تر بگذرونم.»
#اعظم_السادات_حسینی #نیمه_پنهان_ماه_۱۷ #تحویلداری_به_روایت_همسر_شهید انتشارات روایت فتح
صفحات ۵۷ و ۵۸.
#قسمت_دوم@Ab_o_Atash