کاستیهای وضعیتم، که خود ناشی از آرزومندیهای مناند، هرلحظه بر تمنّاهای من میافزایند- و جهانِ ناکافیام: همواره ناکاستنیست!
#OLDBOY
لینکِ ناشناس:
t.center/BChatPlusBot?start=sc-B9iNadUjM2YO
🟡 نيمروزِ بزرگ آنگاه خواهد بود كه انسان در ميانهی راهِ خويش، ميان حيوان و اَبَرانسان، ايستاده باشد و رهسپاری خويش به شامگاه را چون برترين اميدِ خويش جشن گيرد؛- زيرا كه اين راهیست به بامدادی نو. آنگاه: آنکه فروشَوَنده است خود را دعا ميگوید تا فراشَوَنده باشد!- و خورشيدِ داناییاش بهرِ او در نيمروز خواهد ايستاد. "خدایان همگان مردهاند: اكنون میخواهیم كه اَبَرانسان بِزيد." اين باد آخرين خواستِ ما- روزی در نيمروزِ بزرگ!
🟡انسانِ بیدار تنها به لطفِ شبکهی استوار و منظمِ مفاهیم از بیدار بودنِ خود آگاه است و به همین دلیل گاهی که هنر این شبکهی مفاهیم را از هم میشکافد تصور میکند دارد خواب میبیند. پاسکال حق دارد که میگوید: اگر خوابی یکسان هر شب برایمان تکرار میشد به همان اندازه که با چیزهایی که هر روز میبینیم مشغولایم، با آن نیز مشغول میشدیم: «به عقیدهی من اگر صنعتگری بتواند اطمینان حاصل کند که هر شب دوازده ساعتِ کامل خواب خواهد دید پادشاه است، به اندازهی پادشاهی که هر شب دوازده ساعت خواب میبیند صنعتگر است خوشحال خواهد بود». به لطفِ اعجازِ پیوسته اثرگذارِ اسطوره، بیداریِ قوم-ای که با اسطوره برانگیخته میشوند، مثلِ یونانیانِ باستان، در واقع بیشتر شبیهِ خواب است تا بیداریِ متفکری که ذهناش به نورِ علم روشن است. اگر روزی درختی همچون زیبارویی سخن بگوید، یا اگر خدایی بتواند دخترکانِ جوان را به هیئتِ گاوِ نر در آورد، و اگر خودِ آتنه ناگهان سوار بر ارابهای زیبا به همراه پیسیستراتوس در بازارِ آتن دیده شود- و این چیزی است که هر آتنیِ صادق به آن باور داشت- آنگاه هر چیزی در هر زمانی، همچون حالتِ خواب، ممکن است و کلِ طبیعت طوری به گِردِ انسانها به رقص در میآید که گویی بالماسکهی خدایانی است که صرفاً دارند با دست انداختنِ انسانها به اشکال و صورتهایِ مختلف تفریح میکنند.
🟡انسان با خطاهایش تربیت شده است. او در ابتدا خود را موجودی غیرکامل تصور میکرد؛ سپس صفاتی واهی به خود نسبت داد و بعد خود را در سلسله مراتب موجودات دارای مقامی کاذب میانِ حیوان و طبیعت انگاشت و در آخر او معیارهای ارزشی جدیدی را بیوقفه ابداع کرد و هر یک از آنها را تا مدتها ابدی و مطلق دانست. در این مرحله: هر غریزه و حالتِ انسانی به نوبه در مقام اول قرار میگرفت و با این ارزیابی ارتقا پیدا میکرد. نادیده گرفتن تاثیر خطاهای این چهار مرحله-به معنی حذف مفاهیم بشری، احساس انسانی و ستایش انسانی است.
⏺این ماییم که علت، تسلسل، تقابل، نسبیت، اجبار، شمار، قانون، آزادی، انگیزه، و غایت را جعل کردهایم؛ و هنگامیکه این جهانِ نشانهها را بهنام در خویش(فینفسه)- در اشیاء جای میدهیم و با آنها میآمیزیم، یکبارِ دیگر همان کاری را میکنیم که همیشه کردهایم: یعنی: افسانهپردازی. #نیچه
⏺خود را سرزنده نگاه داشتن در گیر و دارِ یک کارِ دلگیر و بیاندازه پُرمسئولیت، کم هنری نیست- و البته، چه چیزی ضروریتر از سرزندگی؟! کاری که شادمانی در آن دستاندرکار نباشد هرگز درست از آب در نمیآید- تنها دلیلِ نیرومندی، سرشاریِ نیروست.
⏺هنگامی که جرأت میکنیم از دیدگاههایی سخن بگوییم که سببِ رسواییِ ما میشوند، گامی نو به سویِ استقلال برداشتهایم- آنگاه حتی دوستان و آشنایانمان اندکاندک نگران میشوند. افرادِ مستعد باید از میانِ این آتش نیز بگذرند؛ پس از آن هویتِ واقعیِ خویش را خواند یافت.
⏺من آن شکّ و تردیدی را میستایم که به من امکان میدهد تا در جوابِ او بگویم: «بسیار خوب، باشد، حالا آزمایش میکنیم!»- امّا من دیگر نمیخواهم سخنی دربارهی چیزی بشنوم که تجربه و آزمون اجازه نمیدهد. مرزها و معیارهای راستی و درستی برای من اینها هستند، زیرا فراتر از آن دلیری و بیباکی دیگر جایی ندارد.
یک جانور، جانوری مکّار، شکارگر، کمینگر، که باید دروغ بگوید، که باید خواسته و دانسته دروغ بگوید: آزمندِ شکار، با نقابی رنگارنگ. خود نقابِ خویش. خود شکارِ خویش!
این- خواستگارِ حقیقت؟ نه!- تنها یک دیوانه! یک شاعر! تنها رنگینگفتاری، که از درونِ نقابهای یک دیوانه فریادهایِ رنگارنگ برمیکشد، سوار بر پُلهای دروغینِ واژهها، بر رنگینکمانها، در میانِ آسمانهای دروغین، و زمینهای دروغین، ولگرد، پرسهزن، تنها... یک دیوانه! یک شاعر...
آنگاه که داسِ ماه، زنگارگون، در میانِ سرخیِ ارغوانی، رشکوَرانه فرامیخزد؛ بیزار از روز، با هرگام، نهانی، چمنهای باژگونِ گُلِ سرخ را، میدِرَوَد، تا آنکه غرقه شوند، تا آنکه رنگباخته در شب غرقه شوند.
من نیز خود روزی چنین غرقه گشتم؛ از جنونِ حقیقتجوییِ خویش. از اشتیاقهای روزینهی خویش، خسته از روز، بیمار از روشنایی، غرقه گشتم در فروسوی، شامگاهسوی، سایهسوی، سوخته و تشنه، از یک حقیقت، به یاد داری، به یاد داری، ای دلِ تَفته! که آنگاه چه تشنه بودی؟
دور... بادا... من! از تمامیِ حقیقت، تنها... یک دیوانه! تنها یک شاعر...
⏺اندیشههایم؛ باید جایی را که اکنون ایستادهام نشانم دهند، اما نباید با نشان دادنِ مقصد به من خیانت ورزند- من عاشقِ بیخبری از آیندهام، و دوست ندارم خود را به مهلکهیِ اضطراب افکنم و مزهی نارسِ وعدهها را بچشم، این را آواره به سایهاش گفت.