https://t.center/rouhangizrumi
درست یادم نمیآید از کی شروع کردم به ترسیدن از آسمان، خصوصا شبها! احتمالا حدود ده سالگی بود. شاید علتش این بود که وقتهایی که به خانهٔ مادربزرگم میرفتم بناچار شبها در حیاط و بدون هیچ واسطهای، مستقیم زیر آسمان میخوابیدم. و تا وقتی که خوابم می برد آسمان را نگاه میکردم، از بزرگی و عظمت، از تاریکی وهمانگیز و نقطههای نورانی غیرقابل فهمش میترسیدم! از ناتوانی در توضیح این دریای سیاه پر از لکه رنج میبردم. من آسمان را به یک اقیانوس بزرگ وارونه تشبیه میکردم و میترسیدم عاقبت جاذبه نتواند وزن آن را تحمل کند و یک شب روی سرِ زمین و من فرود بیاید! یا فکر میکردم بالاخره یکی از آن ستارههای کوچک دستش از دست مادرش جدا شود و با سرعت تمام روی رختخواب من فرود بیاید؛ برای من در سنی که درک درستی از دنیا نداشتم، آسمان مکانی ناامن و آویزان بود که روزی از جایش کنده میشد و دنیا را خراب میکرد. بزرگ شدم و با بزرگ شدن مفاهیم و دلمشغولیهای من تغییر کردند دیگر به آسمان فکر نمیکردم. دوران بلوغ و جوانی و شور و شرش جایی برای نگرانی از سقوط آسمان باقی نمیگذاشت. سرم به زمین و امنیتش گرم بود،به زیباییهایش، دوستان، خانواده، دبیرستان. زمین نقطهٔ امن و محکمی بود که تا پایان دنیا دوام میآورد و نه قرار بود سقوط کند و نه فرود بیاید. سالهای آخر دبیرستان بودم که یک شب چشمم که به آسمان افتاد دو تا ستارهٔ نورانی و بزرگتر از دیگر ستارهها نظرم را جلب کردند، نزدیکی این دو ستاره به هم و پر نور بودنشان برایم خیلی عجیب بود، تا بحال آنها را ندیده بودم. شب بعد و شبهای بعد دوباره آنها را در همان نقطه و با همان شکل دیدم!
زندگی من وارد مرحله جدیدی شد، مرحلهای که باید آسمان و زمین وطنم و هرآنچه در آن بود را ترک میکردم. جدا شدن از همهٔ این تکههای وجودم سخت بود و دردآور!
در دنیای جدید همه چیز نا آشنا بود، مشغول کشف و یادگیری بودم بار دیگر ستاره ها را به فراموشی سپردم. قبول کرده بودم که آنها هم جزیی از چیزهایی بود که باید فقط در خاطراتم حفظ میشدند.
اما اینطوری نبود!
دانشگاه و خوابگاههای آن در یک محوطه بزرگ در کنار هم بودند. چون شهر ما یک شهر دانشگاهی بود هیچ جایی برای تفریح و وقتگذرانی نداشت، بعد از شام که ساعت شش و هفت سرو میشد هرکس دنبال کاری میرفت تا شب طی شود و وقت خواب برسد، در یکی از این شبها که من و دوست ایرانیام در محوطه خوابگاه قدم میزدیم و با خاطرهگویی کمی غم غربت را سبک میکردیم، بی اختیار چشمم به آسمان افتاد و در کمال ناباوری در همون نگاه اول چشمم با دو نقطه پرنور تلاقی کرد. در جایی هزاران کیلومتر دورتر، در نقطهٔ مقابل سرزمین مادری من، در شهری کوچک و در فاصلهٔ بین خوابگاه و کافه تریای دانشگاه، همان چیزی را دیدم که در حیاط و تراس خانه پدرم دیده بودم، جیغ زدم، فریاد کشیدم، گریه میکردم. چه حال غریبی داشتم. درک مفهوم زمان و مکان در آن لحظه ممکن نبود. احساس کردم در حیاط خانه کنار خواهرم نشستهام و دارم آسمان را میبینم، حس میکردم به مادر و پدر و همهٔ آشناها خیلی نزدیک هستم. و انگار اصلا شهرم را ترک نکرده بودم. کمی بعد آرام شدم، به خودم آمدم؛ پی بردن به اینکه دنیا آنقدرها هم بزرگ نیست که آدما در آن گم شوند برای منِ کوچک خیلی آرامشبخش و نوید دهنده بود. احساس کردم، آسمان پر از چراغهای راهنماییست که نگذارد همدیگر را در تاریکی گم کنیم. حالا دیگر در قلب من آن اقیانوس وارونهٔ آویزان عظیم پر از ماهیان نورانی نه تنها ترسناک نبود، بلکه مثل چتر عظیمی از همهٔ دنیا محافظت میکرد. من با صدها دانشجوی آن دانشگاه هیچ سرزمین مشترکی نداشتیم اما از آن لحظه به بعد، ما آسمانی مشترک داشتیم و ستارههای مشترکی پیدا کرده بودیم. من با آن دختر و پسرها از کشورهای مختلف بیگانه بودم ولی از آنن نقطه به بعد با آنها قرابتی به وسعت آسمان و به درخشندگی ستارههایش پیدا کرده بودم....من دیگر تنها نبودم...