View in Telegram
https://t.center/rouhangizrumi قصه‌های ترجمه تو پیج جذاب مدرسه نویسندگی به تبلیغ برگزاری یک کلاس برخوردم. کلاس «نویسنده مدرس». اسمش اونقدر جذاب و نو بود که بلافاصله دستم رفت روی لینکش. همه اطلاعات رو به ذهنم سپردم و تصمیم گرفتم طلسم رو بشکنم و وارد دنیای پر از رمز و راز مدرسه نویسندگی بشم. قبل از ثبت‌نام نگاهی دوباره به برنامه درسی و تاریخ برگزاری اون انداختم. آه از نهادم براومد! تا شروع کلاس حدود یک ماه مانده بود. دوباره سروکلهٔ نیمهٔ عجول من پیدا شد، نق زد غرغر کرد که اووووه چقدر دیر، تا یک ماه دیگه خیلی مونده، معلوم نیست تو این مدت چه اتفاقی بیفته، ولش کن، بیخیالش شو! داشتم حرفش رو گوش می‌کردم و منصرف می‌شدم که یهو صدای نیمه دیگه رو شنیدم که با تحقیر به نیمهٔ عجول تشر زد و گفت: ساکت شو، دیگه نمی‌زارم ایندفعه هم جلوی منو بگیری و مانع‌ام بشی. من حیران میان مجادلهٔ دو نیمه وجودم مانده بودم. گاهی به این حق می‌دادم و گاهی منطق دیگری را تحسین می‌کردم. با خودم مرور کردم که چه فرصت‌های بیشماری را فقط به دلیل دیر یا دور بودن آنها از دست داده بودم. از خودم عصبانی شدم که چرا همیشه جانب نیمهٔ عجول را نگه داشته بودم! چرا همیشه مرا کنترل می‌کرد و چرا من تسلیمش می‌شدم! و ناگهان با غرشی دیوار صوتی‌شکن، سرش داد زدم که برو گمشو، دیگه به حرفهات گوش نمی‌دم. چه حس خوبی بود. حس رها شدن از بند یک دیکتاتور خودخواه مسئولیت ناپذیر. اپلیکیش بانک رو باز کردم و شهریه پرداخت شد و تمام!! برخلاف تصورم یک ‌ماه انتظار به‌خوبی و راحتی گذشت و من پایم را در عمارت وسیع و با اتاق‌های فراوان و تو‌در‌توی مدرسهٔ نویسندگی گذاشتم. چه سرزمین سرسبزی، چه مردمان فرهیخته‌ای. همه جای آن بوی کتاب و نوشتن می‌داد. همانجا نشستم و غرق در درس و مطالب نو و شنیدن و وبینارها شدم. در میانهٔ کلاس و کانال و گروه، با دیگران آشنا شدم، وارد کانال‌های دوستان تازه شناخته، شدم. و خودم رو در کانال پنج پیدا کردم. و چیزی نگذشته بود که برش‌های ترجمه و چالش ترجمه از خانم هانیه علیایی نظرم رو جلب کرد. خدایا چی می‌بینم، «ترجمه» این معشوق من. سؤال کردم و جواب گرفتم. از این مدرسه به مدرسهٔ دیگری راه پیدا کردم. هانیه علیایی منو به گمشده‌ام رسوند. انگار مسافری بودم که پس از مسافتی طولانی به خانه‌اش رسیده است. و حالا من روی نیمکت این مدرسه در‌حال مشق ترجمه بودم. با ولعی سیری‌ناپذیر درس‌ها رو خوندم و با اشتیاقی فراتر مشق‌های ترجمه رو می‌نوشتم و به‌تاخت پیش می‌رفتم. انگار می‌خواستم تلافی تمام وقت‌های از دست رفته رو در بیارم. و اون نیمهٔ عجول رو شرمنده و کنف کنم. پروسه‌ای که قرار بود شش ماه طول بکشه رو در حدود دوماه تموم کردم. و لبخندی به پهنای صورتم در آینه دیدم. پ.ن. من سالهاست به عنوان مترجم کار می‌کنم، اما کتابی ترجمه نکرده بودم.
Telegram Center
Telegram Center
Channel