روحانگیز رومی/رُزنامه
https://t.center/rouhangizrumi
جادهٔ ناهموار نوشتن
نوشتن برای اهلش یک لذت تمام نشدنی و یک دغدغه است. او قصد و هدفش آفرینش و خلق کردن است. اما آنچه باعث سردرگمیاش میشود این است که هر روز به این فکر میکند که از چه، چقدر و تا کجا بنویسد. و این سؤال تکراری همیشگیاش است.
من اما، چارهای برای این چه و کجا و.... پیدا کردهام. اگر شما هم وقتی خودتان را با صفحهی سفید کاغذ تنها میبینید، حس میکنید در بیانانی برهوت، بی هیچ تابلو و راهنمایی گیر افتادهاید؛ با من در این سفر دلپذیر همراه شوید.
پشت میز مینشینم. روبرویم دفترم با آغوشباز نشسته. خودکار مشکی سبک و نرمی که لای انگشتهایم جا میشود را در دست میگیرم. به پشتی صندلی تکیه میدهم تا دفترم فضای کافی برای تنفس داشته باشد. و از سنگینی نگاه بالا به پایین من دچار تشویش و خفگی نشود. در لحظهای، نوک قلم را روی کاغذ میگذارم. قلم انگار خودش میداند وظیفهاش چیست. پر از جوهر است و این یعنی باک آن پر است. مقابل رویش جادهای بیانتها قرار گرفته. حالا موتور را روشن میکند و بدون نگاه کردن به پشتسر آرام حرکت میکند؛ و از اینجا سفرش آغاز میشود.
به سوی مقصدی نامعلوم. هنوز چشماندازی دیده نمیشود. یک جادهی سفید طولانی با خطهای مشخص عمودیِ روبه افق در برابرش میبیند. آرامآرام حرکت میکند. با کمی تأنی و تردید. کمکم لکههایی از دور ظاهر میشود. انگار تکدرختی، کلبهای و یا هر چیز دیگری این جادهی خالی و سرد را واضحتر میکند. افقهای موازی کمکم پیدایشان میشود. قلم همچنان پیش میرود و با دیدن هر جنبنده و شیی و حجمی، سرعت و جسارت و انگیزهاش بیشتر میشود. کمکم مقصد در تصورش شکل میگیرد. هرچه پیشتر میرود در دو سمت جاده نشانههای بیشتری از زندگی پیدا میشود. دیگر میداند به کجا میخواهد برود. مسیر که مشخص است و مقصد هم. البته گاهگاهی کمی سرعتش کم میشود. انگار به خودش فرصت میدهد که بهتر بتواند جاده را وارسی کند و بهتر و با جزئیات بیشتری ببیند. گاهی هم چند لحظهای توقف میکند. میداند که این توقفهای کوتاه لطمهای به سفرش نمیزنند. کمی توقف برای تجدید قوا، بررسی بهتر و بهینه کردن سفر لازم است. مسیر آنچنان هموار و صاف و یکدست نیست. کدام مسیر هست؟ قلم میداند که پس از هر فرازی که مانع دید کامل امتداد جاده میشود، فرودی هم هست که دوباره همه چیز جلوی رویش عیان میشود. و موانع کنار میروند و میتوانی ببینی کجا هستی. دستاندازها هم که به وفور در طول جاده به چشم میخورد. این را هر رهنوردی میداند. اصلاً جادهی صاف و هموار خواب به چشمانت میآورد و تو را دچار کسالت و خمودگی میکند. خوب است گاهی آب در دلت تکان بخورد و کمی بالا پایین شوی و بپری. کیف دارد. گاهی بالاتر از حد تصورت بالا میپری و وقتی دوباره به کف زمین برمیگردی خندهات میگیرد.
البته که جادهی بدون پیچ و خم هم که جاده نیست، خطکش است! و لذت پیمودن راه در جادهی پیجوخم دار، این است که چند لحظه که در پیج گرفتار شدی و فکر میکنی که آه راستی مقصد من کدام طرف بود، ناگهان در پیچ بعدی میرسی به همان جهتی که بودی، و دوباره کنترل اوضاع را به دست میگیری.
حالا دیگر هم ترست از جادهی بیانتها ریخته و هم روانی و جنبوجوش قلم تو را سرذوق آورده و انگار روی غلطک نوشتن افتادهای دستت دیگر مال خودت نیست. خودبخود میرود و میآید و کلمه پشت کلمه ردیف میشود و قافیهها خوش قیافهتر و موزونتر میشوند. دلت قرص میشود و میدانی که با همهی این بالا پایین و چپ و راستی که هل داده میشوی، سرانجام به جایی که میخواهی، میرسی. چون هدف تنها رسیدن به یک نقطهی خاص نبوده. هدف، حرکت از نقطهی آغاز به هر جایی است که جاده تو را با خود میبرد. و این ماجرای سفر است. هیچ مسافری صددرصد مطمئن نیست که به مقصدش میرسد. اما این هرگز مانع سفر و حرکت نمیشود. نوشتن هم مسیر است،که باید رهرو آن شوی بی هیچ چشمداشتی به مقصدی معلوم.