میخواهم از امید بگویم، چیزی که در این روزها از نان شب واجبتر است، متاعی گرانقدر و هر روز دست نیافتنیتر و به قدر نفس با ارزش و حیاتی؛
که اگر نفس ممد حیات است و مفرح ذات؛ «امید نجات جان است و خلاصی روان».
که هر چه عرصه تنگتر، امید حیاتیتر. امید موتور محرکمان در جوانی و عصای دستمان در پیری ست.
امید را به هر گیاهی که سر راهت سبز شد قلمه بزن، اصلا آن را لای موها و کنار گوشت بنشان، در هر چیزی به دنبال آن باش. اگر در هیچ دکانی امید نمیفروشند، خودت دست بکار شو و او را پیدا کن! لابلای بوته های خار، بین هیاهوی کرکنندهٔ شهر، زیر آسمان بیباران، در داغی اشکهایت، در نوای موسیقی، پشت چراغ قرمز، در بوی نان، در زمزمهٔ گنجشکها، و حتی در تاریکی مطلق؛
روی سفرههایت کنار ظرف غذا بشقابی امید هم بگذار تا گوشت شود به تنت، که خوراک بی چاشنی امید، در گلو میماند! مبادا که روزت بی امید بسر شود. مباد روزی که شب شود بی آنکه لقمهای امید از گلویت پایین رفته باشد. و خدا نیاورد شبی که بی امید سر به بالین بگذاری، که نا امیدی معادلی ندارد جز مرگ! من جای شما باشم همیشه یک قرص امید گوشه جیبم میگذارم، که هنگام هجوم غم و فشار نومیدی بر قفس سینه، آن را زیر زبانم بگذارم تا قلبم نایستد و کارم تمام نشود....