یک روزِ سیاه در انتظارش بود و او بیخبرشب خوابِ بدی دید و صبح دل نادل طرف دانشگاه حرکت کرد قبل از رفتن مادرش گفت که امروز خانهی خالهشان میرود و اما دخترک دلِ رفتن نداشت به همین خاطر به مادرش پاسخِ منفی داده بود.
زمانیکه ساعتِ سومِ درسیشان بود در موبایلاش تماس آمد از طرفِ مادرش، اما اومصروفِ درسِ مهمی بود پاسخ نداد، وقتی درسهایش خلاص شد به مادرش زنگ زد، در کمالِ تعجب مردی پاسخِ گوشیاش را داد وخبر حادثهی دلخراشِ فامیلاش که ازدست داده بود را شنید و چشماناش رو به سیاهی رفت...
زمانیکه چشماناش را گشود داکتران خبر دادند که سه روز بیهوش بود. روزها و ماهها بدونِ فامیلاش گذشت. این دنیا برایش زندانِ مطلق بود، اما در قلباش همان رؤیا الهام میشد و در خلایِ نومیدیها امیدی یافت، مامایش که در کانادا بود، برایش دعوتنامهی فرستاد تا بیاید کنارش، اما او نمیخواست کشورش را ترک کند چون عزیزانش در خاکِ اینجا بود نمیخواست تنهایشان بگذارد ولی بخاطرِ رؤیایش رفت تا روزی با طیارهی شخصی خودش به کشورش برگردد.
بعد از آمدن به کانادا از اینکه دختر با استعداد و در زبانِ انگلیسی تسلط کامل داشت واردِ دانشگاهِ بخش پیلوتی شد، روزها را با مشقتِ وافر و تنهایی به دروساش پرداخت، و هیچگاه شکست را بر خود راه نداد پیلوت شدن شغلی بسی دشوار و پر استرس بود که این همه را به جان خرید، تا درنتیجه موفق شد.
ادامه دارد...
#نادیا