برمیگردیم به زمانِحال امروزِ روزِ بزرگی برای او است، زیرا اولین پروازش است. خود را آماده کرد و به طرفِ شغلِ جدیدش حرکت کرد و با قوت و ایمانِ قوی واردِ طیاره شد و در آسمانِ دنیا، لای ابرها پرواز کرد. خود را خوشحالترین دخترِ دنیا حس میکرد، اولین روزیکه از تهِ دل خندید همین امروزش بود. بعد از گذشتِ چند روزی اجازهی پرواز به کشورش داده شد با کلی شوق و استرس حرکت کرد سوی میهناش و با وقار و سربلندی از طیارهاش پایین شد و طرفِ مزارِ فامیلاش حرکت کرد. وقتی آنجا رسید بعد از کلی شکوه و ناله برایشان خبرِ رسیدن به رؤیایش را داد. او در عالمِ خیال دید که فامیلاش خیلی خوشحال بودند و برایش دست تکان میدادند. او ماهورا بود همانندِ اسماش زیباتر از ماه، دختری بلندپرواز، پیلوتِ هوایی که اکنون هرجای دنیا میخواست بی هیچ استرس و ترسی به تماشا میرفت.