در سرگیجه و تب به خوابت دیدم – نجیبِ کهربا – با سر انگشتی به بلندیِ باران و به زیباییِ زیبایی آسمان را نشان دادی با لکههای بنفش و زرد و نارنجی که چهرهی مرا به یاد میآورد آنگاه که زلف پسرانهام نسوخته بود!
«حالا صبح است. آسمان آبیفیروزهایست. در هوای خنک، بلوری و عطرافشان پرندهها گرم کارند و یک سینه صدا را مثل یک مشت مروارید که از توی دستمال ابریشمی رنگینی بیرون بریزد رها میکنند.»
عشقم را در سرم دفن کردم و مردم پرسيدند چرا سرم گل داده است چرا چشمهايم مثل ستارهها میدرخشند و چرا لبهايم از صبح روشنترند کسی نمیتواند عشق را بکشد اگر در خاک دفنش کنی دوباره میرويد.