و منت یکی از عموم هام منو برد دکتر خیلی حالم بد بود کسی رو نداشتم ک دلش واسم بسوزه با هزار التماس اجازه دادن خواهرمو ببینم بهش گفتم به داداشم زنگ بزن بگو به دادم برس داداشم برگشت تا اونو دیدم حالم خوب شد بعد یه هفته که اون برگشت دوباره سر دردم شروع شد این دفعه خودم بهش زنگ زدم دوباره اومد منو برد دکتر دکترا گفتن باید جراحی کنه.
داداشم منو با خودش برد تهران، برای معالجه بعد از کلی برو بیا و دردسر نتیجه این شد که باید قسمتی از سرم که تومور داشت باید جراحی میشد.اولش خیلی میترسیدم، اما بعدش با خودم گفتم مرگ بهتر از این زندگیه، هر چی پیش بیاد با اغوش باز پذیرا هستم، واسه همین ترس و نگرانی رو از خودم دور کردم، اما خواست خدا بود کارها خوب پیش بره، و عمل من موفقیت آمیز بود.چند روز بعد عملم از بیمارستان مرخص شدم و دوباره برگشتم به همون زندگی نکبتی اما هیچ میلی به زندگی در من نبود. تنها چیزی که منو سرپا نگه میداشت وجود خواهرم و برادرم بود که خیلی نمیتونستم ببینمشون فقط تنها دلگرمی من این بود که هستن. من که مجبور بود کارهای سنگین انجام بدم و پرستاری از عموی فلجم رو هم به عهده داشتم، نتونستم تا زمانی که دکتر گفته بود استراحت کنم، فشارهای ناشی از کار سنگین حال منو بد کرد و تشنج کردم و رفتم دکتر.... دکتر گفت این بیچاره کلا ۶ ماه نیست که عمل کرده چرا باهاش این کارهارو انجام دادین و از اون موقع من تشنجم شروع شد و الان دارو مصرف میکنم الان با هزار بدبختی یه خونه واسهمون جدا کردن الان تو خونه خودمون هستیم ولی جای خالی مادرم همیشه معلوم 😔😔
اون یکیشونم خواستگاری نداشت تا سروسامون بگیره سالها مجرد موند عاقبت از دست حرفهای مردم و نیش و کنایه های اطرافیان مجبور شد بر خلاف میلش زن یه مردی بشه که زنش فوت کرده بود و سه تا بچه قد و نیم قد داشت که اونام باهاش ناسازگاری میکردن و حسابی عذابش میدادن یکی از عموهام هم به جرم دزدی که از مغازه ای که کار میکرد با شکایت صاحب کارش به ۱۵ سال زندان محکوم شد . میگن چوب خدا صدا نداره .میگن مال یتیم خوردن نداره .واقعا درست گفتن 👍
ولی من همین الانم آرزویی دارم ک واسه یه لحظه ام که شده برم سر زیارت مادرم 😔😔 ببخشید که سرتون رو درد آوردم.