سلام خدای من.
این بار برای شما می نویسم به این سبب که شکایت و گله از شما زیاد کرده ام-و زر زیادی زده ام.شما می شناسید و می دانید که هنگام نزول بلا زرزروی به تمام عیار می شوم-این را هم بگم ها!قرار نیست دیگر با شما دعوا نکنم و بدبختی هایم را نزدتان نشمارم و شما را مقصر نکنم و از شما توضیحی نخواهم!بنده ای سلیطه آفریدید و کاریست که شده است.
اما با این وجود قرار هم نیست که عذرخواهی نکنم.سگی نیستم که استخوان بدهید و دستتان را گاز بگیرم.سگ باوفایی هستم که واق واق می کند اما همه اش طبل تو خالیست و یک تار موی شما را نه می خواهد و نه می تواند که بفروشد.
خدای عزیزم!می دانم که خیلی می دانید.می دانم که حواستان به من هست؛ولی فقط خودتان می دانید که چند بار لبه ی پرتگاه بوده ام و دستانم را گرفته اید.فقط خودتان می دانید که چند بار در نزدیکی لجن بوده ام و شما مرا در آغوشتان محکم گرفته اید.فقط خودتان می دانید که چندبار مرهم زخم هایم شده اید.فقط خودتان می دانید چند بار دست روی دست های لرزان من گذاشتید.فقط خودتان می دانید چه چیزی قسمت من بوده و چه چیزی نه.وقتی من این قدر نادانم و شما آن قدر دانایید من چگونه می توانم از شما شکایت کنم؟با زبانی که خودتان به من داده اید؟
من عذرخواهم اگر این زبان کوچک گاهی شما را منکر می شود-اصلا کاش لال شود-من عذرخواهم که این سر تهی گاهی شما را از یاد می برد-کاش بریده شود-من عذرخواهم اگر این قلب گاهی به شما عشق نمی ورزد-کاش سنگ شود-.
عبد و عبیدتان هستم،سر و سرور شمایید.خاک درگهتان هستم،در و زر شمایید.جوان و جاهل هستم،پیر و عاقل شمایید.مبادا فکر کنید در یادتان نیستم.مبادا فکر کنید خاطرتان را نمی خواهم.مبادا غد و غد بازی هایم را باور کنید.مبادا مهرتان را از من دریغ کنید.صاحب جان و تن من شمایید مبادا که مرا به حال خود رها کنید.
#راوی_نامه شنبه ، بیست و هفت مهر ۴۰۳