رمان—#بُت سنگی من
نویسنده:#هدیه—مهرا
قسمت—سوم
ناشر-#حریر_خوشبخت
با قلب آکنده از حزن راهی دانشگاه شدم یارا زودتر از من آمده بود با دست به سویام ایما کرد که کنارش بشینم من هم بدون هیچ حرفی رفتم و کنارش جلوس کردم
——یارا گفت:حالت چطور است؟
——چگونه می باشد حال آن بیماری که به مرض سرطان مبتلا است و به روی تخت شفاخانه دراز کشیده با چشمان مشحون از یاس هر لمحه در انتظار مرگاش هست و دل از همه چیز بُریده حال من هم شبیه او است.
——بازهم اراجیف می بافی این حرف ها چی است که میزنی؟ تو حتما ملول شده یی
——امکان دارد دور دور مستی کن که تو را هم دچارنکنم
یارا با غیظ نگاهام کرد و گفت:دهنات را ببند مرض
زمان به سرعت میگذشت ساعت سوم رسید و استاد «سلطانی» نیز از راه رسید همه دختران و پسران شیفته آقای سلطانی شده بودند مگر چه دارد؟
در همین خیالات بودم که استاد نگاهام کرد آه که از آزم سرم را پایین کردم خدا در غضب خود گرفتارم کند وایییی نه گرفتارم نکند، این چی عمل بود که انجام دادم
تا سرم را بلند کردم دیدم استاد نگاهام میکند و یکچیز عجیبتر از آن چشماناش می خندید همیشه که نباید با لب خندید گاهی با چشم خندیدن زیباتر است.
—–استاد به طرف همه نگریست و گفت:خوب از همه شما یک سؤال می پرسم هرکس پاسخ قانع کننده ندارد بهتر این است که دیگر دانشگاه نیاید همه مات از حرف استاد بودیم مگر این چی سؤالی است؟
استاد در آرامش کامل سؤال کرد
—–برای چی می خواهید روانشناس شوید چرا این رشته را انتخاب کردید؟
همه کنجکاو بودن که پاسخ کی بهتر خواهد بود. زیاد محصلین پاسخ دادند که بخاطر علاقه این رشته را انتخاب کرده اند.
تا این که وهله من رسید استاد سالار با جدیت نگاهام کرد و گفت: خوب شما بگوید بانو «محمدی»
——با هزاران تؤهم و رعب پاسخ دادم و گفتم:چون می خواهم با این حال خراب و منهدم ام حال دیگران را خوب کنم شاید می خواهم به وسیلهی من یکی شب ها راحت تر بخوابد سرد نباشد بتواند دوست داشته باشد عشق بورزد، میخواهم تقلا کند و خویش را از مردابِ به اسم زندگی نجات بدهد و هزار و یک دلیل دیگر .
——استاد عمیق نگاهام کرد و گفت:عالی بود دلیل قانع کننده و لبخند بر لب های خسته اش نقش بست .
و بعد من یارا و دیگر محصلین پاسخ دادند
یک روز خسته کننده دیگر نیز گذشت آوانی که از دانشگاه بیرون شدیم یارا گفت:امروز زیاد احساسات بانو فوران نکرد؟
——به تو مربوط نیست احساسات من را چی کار داری؟
——فقط کنجکاو شدم بعد لبخند دندان نمایی زد و گفت:می خواهم ازت یک سؤال بپرسم؟ اما می هراسم قهر شوی.
——بپرس غضب خانم که نیستم
——باشد راستی درد دارد؟
——با لبخند گفتم: چی؟
—– بی او بودن یعنی بی مادر…
—لبخند زدم اما وای که بغض گلو ام را زخمی کرد و گفتم:بی او بودن را در هر گوشهیی از سلول بدنام تزریق کردم نمی پذیرد بسا دردِ مهلک و کشندهی است!
——یارا با آوایی دورگه پاسخ داد: به ذهول نسپار من کنارت هستم و آرام آغوشاش را مهمانام کرد آه عجب حسی دارد یادم نمی آید کسی در آغوشاش مهمانام کرده باشد جز زمان کودکی
بلد نبودم باید دوباره در آغوش ام او را می فشردم باید چی میکردم؟
با دست هایم او را از خود دور کردم و بدون خداحافظی دویدم دویدم دویدم صدایش در گوش هایم طنین میکرد
عرشیان کجا میروی هیی؟
اما من کر شده بودم آخر منِ بی مهر را چی به محبت یادم آمد بلی!آن آوانی که زبون بودم و نامادریام هر ستمِ که بلد بود بر سرم روا می داشت شب ها از رعب خواب به چشمانم نمیآمد مبادا بیاید و به سویام هجوم بیاورد بدون این که معصیتام را بدانم آه و فجیح اشکی از گوشهیی چشمم چکید یاد خاطرات تلخ گذشته به یکبارهگی مانند:هیولایی بر ذهن خستهام تاختند و مرا در خود فرو بردند مگر ستم ها ذهول شدنی اند؟
رفتم و در کنار گل ها در باغچهی منزل مان جلوس کردم از میان گلها کاکتوس را بیشتر دوست داشتم چون شبیه خودم بود اما متوجه شدم که گل های کاکتوسهم اشک های رنگ به رنگ می ریختند نمیدانم پروانه ها کجا رفته بودند؟ اشک چنان در چشمانام حلقه بسته بود همگون چاهِ مشحون از آب ،الم هایم از پا شروع شدند بی مجال به طرف بالا می جهیدند قلبام را تسخیر کردند بعد بالاتر رفته به شاه رگام که رسیدند به نفس زدن افتادم گفتم: نکند روزها به همین منوال باقی بماند همین گونه سرد،بغضدار،بی روح و بی هیچ علاقهیی.