چنین روزی چیزی بر ما گذشت و گونهای از ما با چشمانشان چیزی را نظاره گر بودند که گمان میکردند اما دورش میدیدند. خون هایِ ناملایمِ قرمز رنگی که التماسِ زمین را برای سرخگون کردن کشیدند تا به آبی آسمانِ قاسم ها برسند. مگر زمین فراموش میکند مادری را که چادر به بغل دست کودکش را میان شلوغی میفشارد تا حمایتش کند؟ مگر زمان، سر و صدایِ روضهخوان و کاروانِ پشتش را فراموش میکند؟ چگونه ترسی بر دل دشمنان، پر ریشه، کاشته است این فرماندهی سربازخوانده که وحشتی به بلندایِ انفجارِ سیاستِ حقیرانهی بمب ایجاد کردند. تشت رسواییشان چنان از بام افتاد، مگر صدایش را نشنیدیم؟ از فرسنگ ها، از فرسخ ها صدای افجارش را شنیدیم… داغیست بر دل ما که چهل روز از آن میگذرد، آه از این هُرمِ سردناشدنی و هولناک، خوش به سعادتِ صاحبِ گوشواره هایِ قلبی و کاپشن صورتی، خوشبحالِ شهادتینِ این خون هایِ پاک. بر سردرِ دل ما بازماندگان، پارچه سیاهِ عزا ماندگار میشود و بر تنِ پاکیزهی روح های مطهرشان، تار و پود های خوشبوی بهشتی تنیده میشود.