کریم نیکونظر: عمویم در را باز کرد و من آمدم داخل. آنجا بود که محفلی دوستانه دیدم شامل چهار نفر. همان لحظه همه به هم معرفی شدیم حسن ششانگشتی، پرویز، و ل.
کمی بعد فهمیدم که ل آبادانی است و زمان جنگ معلم بوده و ساکن شهر کوچک سربندر که جنگزدهها آبادش کرده بودند. بعد که ل همراه پرویز رفت عمویم قصهاش را گفت.
ل یک روز در مدرسه بود که صدای هواپیماها را شنیده بود و بعد صدای انفجار به گوشش خورده بود و لرزش زمین را حس کرده بود. دویده بود بیرون و بچهها را برده بود توی پناهگاه سیمانی گوشهی مدرسه. اما کمی بعد یکی از همسایهها با پای برهنه آمده بود دنبالش. همان مرد پابرهنه به او گفته بود که زن و بچهاش در بمباران کشته شدهاند. هواپیمای عراقی موقع برگشت به خاکش بمبهایش را نه در بیابان که روی شهر خالی کرده بود و یکی از آنها افتاده بود ۵۰ متری خانهی ل و خانواده او زیر آوار جان داده بودند.
ل از همان وقت آواره شد. بعدِ جنگ رفته بود آبادان اما طاقت نیاورده بود و آمده بود تهران و شده بود معلم ادبیات کنکوریها. ولی کمکم حالش بد شده بود و پناه برده بود به افیون. نفهمیدم عمویم چطور پیداش کرده بود اما او یکی از اعضای ثابت محفل خانهی ولنجک بود...
هراس ابدی
تکههایی پراکنده درباره خانه، عصیان و بیخانمانی
نوشته کریم نیکونظر
از کتاب تراژدی شماره دوم
Radiotragedy.com