باید بروی باید ، باید بروی حتمن
باخود ببَری خود را ، باید ببُری از من
میراث و جهازی را ، زانروز که آوردی
درخانه ی خود باید ، آتش بزنی بَعدَن
باغ من و بذرِ تو ، هرگز به ثمر ننشست
تاریکی ی مرگ آجین ، بارید به هر برزن
تاراجِ تگرگ و داس ، کردند دِرو هرشب
هر سروِ بلندی را ، با سایه ی مهر افکن
مجنونِ نجیبی که ، بردامن خود دارد
گل های سپید و سرخ ، عشاقِ گل آذین تن
یا کوچه ی آرامی ، با قهقه ی مستان
تیریست به چشمِ تو ، بر عکس مرامِ من
شعر من و ذهنِِ تو ، در کوچه ی موسیقی
چون مرزِ مسلح شد ، بی آمدن و رفتن
من مستِ سپیدِ صلح ، او مرگِ سیاه جنگ
ما خانه ی گورِعشق ، در شیبی ی پاشیدن
میراثِ تبارِ من ،عشق است و امید و نور
موری و خفاش و شب ، نور است تو را دشمن