View in Telegram
من هم! شبی من بودم و تیمور لنگ و نیچه و رستم و چندی از بزرگان و مشاهیر بنی‌آدم کنار آتشی بودیم و با هم شعر می‌خواندیم نهاده روی آتش دیگی و در آن پر از شلغم جناب خاوری هم بود با مستمسک مهتاب تتو کرده به روی ساعد و بازوی خود «شولم» من از سهراب شعری خواندم و رستم پریشان شد ولی نیچه به وجد آمد از آن لاطائل مبهم دهان بگشود و باز از قول زرتشت زبان‌بسته به هم بافید مشتی چرت و پرت از آدم و عالم میان صحبتش تیمور لنگان آمد و فرمود که هذیان است این لفّاظی پرطمطراق از دم ارسطو گفت «من از فلسفه سر در نمی‌آرم» از آن سو رخش مست از کاه و جو فریاد زد «من هم!» معزّی پا شد و در مدح حکمت چند بیتی خواند سپس عطّار در شعری مطوّل کرد آن را ذم یکی از این حمایت کرد و دیگر حامی آن شد ز هر سو داشت بالا می‌گرفت این گفتگو کم‌کم که روی شاخ سروی کفتری چاهی فرود آمد نوکش گیرا، پرش خوش‌رنگ، امّا در نگاهش غم زلیخا آن کبوتر را نگاهی کرد و پس جلدی بدان سو رفت با عذر قضای حاجتی مبرم سکوتی محض حاکم شد بر آن محفل به‌یکباره برای آنکه موسی‌وار آن را بشکند، بلعم به لکنت گفت «هرگز با ططیّاره سفر کردید؟» سلیمان گفت «من طیّاره میّاره نمی‌دانم، ولی همراه عیسی بارها با خر...» در این لحظه دوباره رخش گفت ـ اینبار با شرمندگی ـ «من هم» به خشم آمد به ناگه رستم و دنبال رخش افتاد دوان شد رخش انگاری که بگریزد خر از ضیغم پی‌اش تیمور بهر پایمردی لنگ‌لنگان رفت ولی پایش به آتش‌دان گرفت و مرجل شلغم، ولو شد روی پای سوزنی بخت‌برگشته که آن سو داده بود اندیشه‌ور بر تکیه‌گاهی لم تفقّد کرد با فریادی از تیمور و خویشانش پدر، مادر وَ دیگر بستگان من جمله خال و عم یکی این سو گلاویز و یکی آن سو فراری بود میان آن هیاهو و در آن وضعیت درهم، زلیخا آمد و پیراهنش از پشت جرخورده کبوتر هم پرید از گوشه‌ای خندان‌لب و خرّم دلم لرزید تا دیدم زلیخا را در آن حالت هوس کردم که او را با خودم فوری کنم محرم مه‌آلود و پریشان شد هر آن چیزی که می‌دیدم صدایی توی گوشم بود گاهی زیر و گاهی بم زلیخا مثل یک عفریت شد با خنده پیش آمد سپس کوبید با زانو به کفشم ضربتی محکم در آن لحظه من از خواب گران برخاستم با درد نفس‌هایم پیاپی بود و بر پیشانی‌ام شبنم بدین سو و بدان سو چند باری دیده چرخاندم نه از شلغم نشان بود و نه از آن جمع مستعظم به روی تخت خود بودم، همان بنیاد آرامش اساس متن دنیایم شبیه نسخۀ اقدم کنارم دلبری خوابیده بود و خرّوپف می‌کرد به دورم حلقه دستش، زانوش در چکمه‌ام مدغم دهانش باز همچون غار ثور اندر شب هجرت از آن آب دهان جاری چنانچون چشمۀ زمزم کمی اندیشه کردم؛ این چه خوابست و چه بیداری تکانی خورد دلبر زیرلب گفت «انه اعلم» #فرشید_واریانی @r_varyani
Telegram Center
Telegram Center
Channel