راهیان نور

#قسمت_اول
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صحبت های امام خامنه ای در مورد شهید احمد کاظمی
#قسمت_اول
@rahian_nur
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
🍃
🌸
به نام خدا

#قسمت_اول
#فصل_اول
#کودکی

به روزهای دور نگاه میکنم، به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبدا کودکی ام .قطاری که در هر پیچ بارش سنگین تر می شود. باری پر از خاطره ،لبخند،گریه ،درد ،شادی، عشق و عشق و عشق.
امروز در پس روزهای رفته، در جست و جوی کودکی ام ،آبادان را در ذهن مرور می کنم و در کوچه های شهر زیر آفتاب داغ که قدم می زنم ،گونه هایم سرخ و پیشانی ام عرق کرده و تب دار می شود.
طعم خاطرات کودکی ام به طعم خرما می ماند، دلپذیر و شیرین. قطار زندگی را به عقب بر می گردانم تا به اولین واگن آن برسم.به واگن بچگی هایم.
هنوز صدای خنده ی بچه ها به گوش می رسد. می دوم تا گمشده هایم را پیدا کنم. چقدر در این سالها همه چیز عوض شده است. من به دنبال روزهای پنجاه سال پیش هستم. تنها نیم قرن از آن خاطرات گذشته اما گویی، قرن ها با امروز فاصله داد. از پنجره ی واگن ، در میان خانه های شهر جست و جو می کنم. آهان! خانه ام را پیدا کردم. آنجاست،
بین خانه های یک شکل و یک اندازه ی محله ی کارگری پیروزآباد. خانه ها را گویی انگشتان کودکی ناز پرورده که شهر آرمانی اش را به تصویر کشیده نقاشی کرده است. شانزده خانه، شانزده خانواده ی محله ی پیروز آباد. کوچه بیست و سه ، پلاک یک. یک خانه صد متری سر نبش کوچه که اصطلاحا به آن می گفتیم کواترها، و همه سهم ما از دنیا همین صد متر بود. آن روزها فکر می کردم دنیا همین آبادان و محله ی خودمان است. همه چیز در همین خانه خلاصه می شد. خانه ی ما آبادانی ها ، کوچک اما شلوغ بود . من و دو خواهر و هشت برادرم، کریم، فاطمه، رحیم، رحمان، محمد، سلمان، احمد، علی، حمید و مریم. فاصله ی سنی ما حدودا یک سال و سه ماه بود ، سبزینه هایی بودیم که از دامن پر مهر مادر بر دیوارهای این خانه ی کوچک قد کشیده بودیم. به این گردان کوچک عبدالله هم اضافه شده بود. عبدالله دوست و هم کلاس برادرم کریم بود که به دلیل دور بودن مدرسه از خانه شان با ما زندگی می کرد.
همه ی خانه ها دو در داشتند، یکی در ورودی که از کوچه وارد آن می شدیم و دیگری در پشتی که مشرف به باغ بود. باغ ها روبه روی شانزده خانه ی دیگر قرار داشتند که کوچه ی بعدی را شکل می دادند. داخل هر خانه دو باغ بود، یکی داخل حیاط که هر کسی به فراخور سلیقه اش در آن درخت و گل و چمن می کاشت. دیگری باغ پشتی بود که بعد ازطارمه شروع می شد، خانه ها با دیوارهای کوتاه از هم جدا شده بود و این دیوارهای کوتاه مرز همسایگی را به فامیلی و خویشاوندی تبدیل کرده بود. مردهای همسایه همه عمو و زن های همسایه همه خاله بودند. وقتی پیر می شدیم می فهمیدیم که این همه عمو و خاله ، واقعی نیستند . بین باغ ها دیواری نبود . خانه ها را درختان شمشاد با گل های سفید ریز همیشه بهار از هم جدا می کردند. اگر به این گلها دست می زدی ، دستت مثل زهر مار تلخ می شد.
توی این باغ ها درختی پر گل به نام خرزهره بود با گل هایی بی اندازه تلخ. مادرم می گفت : گول قشنگی کسی یا چیزی را نخورید. بعضی ها مثل گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم
نمی شود آنها را بخوری. درخت دیگری هم بود با گل های قرمز و درشت مخملی که از وسط آن یک پرچم بلند مثل زبان آدمیزاد آویزان بود. نمی دانم چرا این درخت و گل زیبا را زبان مادرشوهر می گفتند. خلاصه ی کلام، ما توی این کوچه باغ ها به دنیا آمدیم، پا گرفتیم و قد کشیدیم. همه چیز توی محله تعریف شده بود، از مسجد و منبر و مدرسه گرفته تا مغازه و سینما و باشگاه. خانه ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از درخانه ، گلدسته های مسجد را می شد دید و از همه مهم تر در همسایگی آرامگاه سید عباس بودیم.
هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یه فرش شش متری و توی اتاق بزرگ تر یعنی در مهمان خانه که نظم و انضباط مخصوص به خودش را داشت، یک فرش دوازده متری پهن بود.
در این خانه های کوچک و محقر چهارده آدم قد و نیم قد زندگی می کردیم. همه ی خانواده ها عیالوار بودند. اصلا هرکه عیالوارتر بود اسم و رسم بهتر و بیشتری داشت. خیلی وقت ها فامیل های پدری ام از هندیجان و ماهشهر برای ادامه ی تحصیل یا درمان به منزل ما می آمدند.
آن روزها در آبادان مادران را ننه و پدران را آقا صدا می کردند. البته ننه ی تنها نه. در واقع مادر به اسم پسر بزرگ تر شناخته می شد. مثلا مادر من ننه کریم بود. آن روزگار، روزگار ننه ها بود. بعضی هاشان صاحب علم و معرفت بودند و داروی عطاری تجویز می کردند و شفا می دادند. مثلا به بیچاره ننه ماهرخ بعد از هفت بچه می گفتند ((عاقر شده و دیگر دامنش سبز نمی شود)) سنبل الطیب می بستند تا بتواند هشتمین فرزندش را به دنیا بیاورد و ننه ((مه بس )) که دخترزا بود، دوای دردش زنجبیل بود، تا شاید زنجبیل افاقه کند و به جای شه گل و مه گل، حسن و حسین بیاورد.
ادامه دارد...✒️
@rahian_nur
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‍ ‍ #قسمت_اول
نامه همسر شهيد محسن حججي به همسرش:
بسم رب الشهداء و‌الصدیقین
سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم.
میم، مثل حسین
۴۲روز پیش راهی سفرت کردم.سفری پر از خطر، اما پر از عشق.سفری که بازگشت از آن یا برگشتن بود یا ماندن.سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم زندگی.اولی زندگی در دنیا و‌ دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت.هر چه بود عشق بود و عشق.
خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم.از زیر قرآن ردت کردم.آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست.ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم، هم چشمانت را، هم قد و‌بالایت را، هم سرت را.
راستش را بخواهی فکر نمی‌کردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت.
عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است.میدانم که تو هم همین حس و حال را داشته ای.شب قبل از عملیات زنگ زدی و‌گفتی:«دلتنگتان شده‌ام ».
آمدم بی تابی کنم....اما باز کربلا نگذاشت. آخرین دیدار رباب و همسرش.
آمدم بی قراری کنم...اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم.روضه رباب خداحافظی اش فرق می کند.وداع آخرش فرق میکند. خودت هم قبول داری، اصلا رباب جنس غمش فرق می کند. رباب سر، هم سرش را بریده دید. بالای نیزه دید. به دنبالش هم رفت. نمی دانم من هم سر، هم سرم را می بینم یا نه؟! اما ، می‌دانم به اسارت نمی روم.
همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود. قبل از رفتنت به من گفتی :«صبور باش، بی تابی نکن، محکم باش، قوی باش، شیر زن باش».من هم گوش کردم.عشق به تو مرا به این اطاعت رساند.
محسن جان؛ سفیر امام حسین.خبر داری روز عرفه نزدیک است.نمی دانم امسال دعای عرفه را بیاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا بیاد تو.چقدر زرنگ بودی و من تازه فهمیدم.عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت.یک رازی پشت پرده هست که شما را بهم گره زده.
می‌گفتی:« یک شهید را انتخاب کنید، باهم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید».
گفتی :«زندگی ات را مدیون حاج احمد هستی»
گفتی:«من سر این سفره نشسته ام و‌رزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم».
تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را. مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی.
@rahian_nur
🌹لزوم شرکت در انتخابات از دیدگاه امام خامنه ای🌹
.
#قسمت_اول
.
.

در این خصوص، هر چه بیشتر روشن گردد.

1) حضور مردم در انتخابات؛ مقابله با دشمن و جلوگیری از سوء استفاده تبلیغاتی آنان
«یکی از جاهائی که مردم می­توانند حضورشان را نشان بدهند، همین انتخابات است. نه از حالا، از مدتی قبل شروع کرده اند؛ که شاید کاری کنند که در این انتخابات، حضور مردم کم شود. میشنوید دیگر، می بینید؛ حالا در آن مقداری که به گوش مردم می­رسد، به چشم مردم می­رسد، در مطبوعات و در رسانه های گوناگون، دشمنان ما، از آن صدر گرفته است، که مرکز و قرارگاه فرماندهی جبهۀکفر و استکبار است، تا این پادوها و ایادی کوچک و پیاده نظامشان که همه جا پخشند - اینجا هم هستند، بیرون هم هستند - همۀتلاششان این است که کاری کنند که مردم در این انتخابات شرکت نکنند. »[4]

«ملت ما، باید امکان سوءاستفاده های تبلیغاتی را به دست دشمنان ندهد. دشمنان می خواهند ما در انتخابات شرکت نکنیم؛ دشمنان می خواهند که ما انتخاباتمان چشمگیر نباشد؛ دشمنان می خواهند چنین وانمود کنند که ملت، رغبتی به انتخابات و به کارهای مربوط به مجلس ومسائل اساسی نظام ندارد. شما باید این را تخطئه کنید و باید شرکت کنید. »[5]

«حضور مردم. . . باید به گونه یی باشد که مشت محکمی به سینه دشمنان کوبیده شود. »[6]

«حضور در انتخابات یکی از مستحکم ترین وسیله هایی است که این ملت می تواند آن را مثل یک زره پولادین در مقابل خود و در مقابل حمله دشمنان و سوءنیت و بد دلی مستکبران و دخالت کنندگان نگه دارد. انتخابات بسیار مهمّ است. »[7]

«امروز تبلیغات دشمنان سوگندخوردۀاین ملت متوجه این است که این انتخابات را کمرنگ و بی رونق کند. معنای کار آنها چیست؟ از انتخابات شما ضرر می بینند. انتخابات شما جمهوری اسلامی را در دنیای اسلام و در افکار عمومی عالم به درستی معنی می کند؛ آنها از این ناراحتند؛ لذا با انتخابات مخالفند. اگر به تبلیغات دشمنان نگاه کنید، می بینید همه بر ضد انتخابات است. »[8]

«ملت ایران، شرکت در انتخابات را یک فریضه و یک عمل واجب بداند. دشمن، بسیاری از نیروهای تبلیغاتی خود را بسیج کرده تا کاری کند که انتخابات با استقبال مواجه نشود. . . . هدف دشمن این است. همه افراد یا کسانی را که ما می شناسیم؛ این گروهکهای محارب و مخالف و مزدور امریکا که در امریکا و نقاط دیگر متمرکزند. . . در دستگاههای خبری شان، در رادیوها و روزنامه هایشان تلاش می کنند تا شاید بتوانند کاری کنند. . . مرتّب به مردم ایران توصیه می کنند که «در انتخابات شرکت نکنید». با این که امتحان کردند و دیدند هر وقت آنها به مردم بگویند در فلان کار شرکت نکنید، مردم که علاوه بر انگیزه خود، انگیزه مخالفت با آنها را هم دارند، بیشتر شرکت می کنند - با وجود این که می دانند ملت، برخلاف نظر آنها رفتار می کند - باز هم در رادیوهایشان به مردم اصرار ملتمسانه می کنند که «در انتخابات شرکت نکنید»! من عرض می کنم که به عنوان وظیفه اوّلی، به عنوان وظیفه ثانوی، به عنوان وظیفه دینی و اسلامی و به عنوان وظیفه سیاسی، شرکت آحاد مردم در انتخابات. . . واجب است. مردم باید در انتخابات شرکت کنند و با این کار، مشت محکمی بر دهان امریکا و استکبار و گروهکها و مخالفین اسلام و مسلمین و مخالفین جمهوری اسلامی بکوبند. »[9]
#نشر_دهید
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#جوان_ها_رهایم_نمی_کردند 📌

#قسمت_اول 1⃣

@rahian_nur 🕊

امروز که خودم را آماده میکردم این‌جا بیایم، تکه‌ای به یادم آمد، دیدم بد نیست آن را به شما عرض کنم؛ و آن این است که: اولین سفر من به همدان در سال‌های دهه ۴۰، اتفاقا برای شرکت در یک جلسه مربوط به جوانان بود. من تا آن وقت همدان نیامده بودم. همین آقای «آقامحمدی» _که الان این جا هستند_ آن وقت یک جوان شاید بیست ساله‌ای بودند. ایشان به تهران آمد و بنده را پیدا کرد. من هم آن موقع تصادفا در تهران بودم. گفت: «ما در همدان یک مشت جوان هستیم، شما بیاید برای ما سخنرانی کنید.» حالا چه کسی بنده را به ایشان معرفی کرده بود، من دیگر نمیدانیم. پرسیدم: «وقتی به همدان آمدم، کجا بروم؟» آدرسی به من دادند و گفتند این جا بیایید. من در روز معین رفتم. حتی پول کرایه ماشین هم به ما ندادند. رفتم بلیت اتوبوس گرفتم. عصر بود که راه افتادم. پنج، شش ساعتی شد تا به همدان رسیدم. شب بود. آدرس را دستم گرفتم و شروع کردم به پرس‌وجو. ما را به خیابانی راهنمایی کردند که از یک میدان منشعب می‌شد. همین میدانی کا پنج، شش خیابان دور و بر آن هست. وارد کوچه‌ای شدیم که منزل آقای «سید کاظم اکرمی» در آن جا بود. همین آقای اکرمی‌ای که وزیر نماینده بودند و الان هم بحمدالله در تهران استاد دانشگاه هستند. ایشان هم جوان بود، البته سنش بیشتر از آقای آقامحمدی بود. ایشان معلم ساده‌ای بود در همدان. منتظر من بودند. معلوم شد شب، محل پذیرایی ما، خانهٔ آقای اکرمی است.

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_اول 1⃣

@rahian_nur 🕊

ما هشت خواهر و برادر از دو مادر بودیم. یعنی پدرم از خانمی، سه فرزند داشت که هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت کرده بودند و پدرم با خانم دیگری - که مادر ما باشند - ازدواج کرده بودند. ما بچه‌های این خانم دوم، پنج نفر بودیم، چهار برادر و یک خواهر، و در این پنج نفر، من دومی بودم. البته در این بین، دو به بچه هم از بین رفته بودند. با آن حساب، من چهارمی می‌شوم. ما چون واسطه‌ها کم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهای بزرگ ما از خانم اول بودند. آن‌ها از ما خیلی بزرگ‌تر بودند. پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، با سواد کتاب‌خوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ‌شناس _ البته حافظ شناس که میگویم، نه به معنای علمی و این ها، به معنای مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملا آشنا بود و صدای خوشی هم داشت. و ما وقتی بچه بودیم، همه می‌نشستیم و مادرم قرآن میخواند. خیلی هم قرآن را شیرین و قشنگ میخواند. ما بچه‌ها دورش جمع می‌شدیم و برای‌مان به مناسبت، آیه‌هایی را که در مورد زندگی پیامبران است، می‌گفت. من خودم اولین بار، زندگی حضرت موسی، زندگی حضرت ابراهیم و بعضی پیامبران دیگر را از مادرم ، _ به این مناسبت شنیدم. قرآن که می‌خواند، به آیاتی که نام پیامبران در آن است می‌رسید، بنا می‌کرد به شرح دادن.
بعضی از شعرهای حافظ که هنوز یادم است، از شعرهایی است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد


دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و پیمانه زدند


رسانه #راهیان_نور | 🕊 @rahian_nur
#قسمت_اول
.
🌺پرده را عقب زد که مهدی را در کت و شلوار دامادی ببیند😊
#مهدی سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود،رد شد
#قدش از مرد دیگری که مثل ساق دوش همراهش می آمد،بلندتر بود
#کنار درخت آلو مکث کرد،اولین بار بود که صورت مهدی را از روبه رو میدید

#صفیه آهسته گفت:این هم آقای داماد
زن ها سرشان را اوردند نزدیک سر صفیه☺️
#مادر بزرگ پرسید:کدام یکی داماد است؟
#صفیه مهدی را نشان داد
"همون که اورکت پوشیده"
#ولباس سبز #سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گِتر شده و زانو انداخته بود
.
@rahian_nur
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from شهید هادی ذوالفقاری
 💠بـِسـم ِ ربــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقین💠

🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰

🎗#معرفی_اجمالی🎗

🌹 #شهید_مدافع_حریم_اهل_بیت_و_انقلاب_اسلامی

🌹 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری

🔰 #قسمت_اول🔰

🌸تولد: ۶۷/۱۱/۱۳
🌸شهادت: ۹۳/۱۱/۲۶
🌸محل تولد:تهران
🌸محل شهادت:سامرا
🌸محل دفن:نجف،وادی السلام،سمت هود و صالح بعد از سید علی قاضی تیر ۳۹۴
🌸مزار یادبود:گلزار شهدای تهران،قطعه ی ۲۶ ، ردیف۱ ،شماره ۲۵

✳️سال ۱۳۶۷ بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد.

✳️او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد.

✳️وقتی تقويم را که میبیننددرست مصادف است باشهادت امام محمد هادي(ع)

✳️ بر همین اساس نام او را محمدهادي میگذارند.

✳️عجيب است كه او عاشق و دلداده امام هادي شد و در اين راه و در شهر امام هادي(ع) يعني سامراء به شهادت رسيد.


کانال «شهید هادی ذوالفقاری»
🆔 @shahidzolfagharii
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#قسمت_اول

«مقدمه»

 پندار ما اين است كه شهدا رفته اند و ما مانده ايم، اما حقيقت اين است كه آنها مانده اند و گذرزمان ما را با خود برده
است. (شهيد سيد مرتضي آويني)
 نوشتار حاضر شمه اي از زندگي يكي از عارفان شاهد را به تصوير مي كشد و اگر عنايت حق نمي بود. نگارنده را
تواني بر انجام اين كار نبود. چرا كه چه سخت است سخن گفتن از عاشقي دلسوخته كه صدايش گرمي بخش جلسات
اهل بيت بود. مؤذني كه صدايش دل غافلاني چند را بيدار كرد ، معلمي كه به جز تدريس علم ، درس دلدادگي به خدا
را به شاگردانش مي آموخت. پهلواني كه كسي را ياراي مقابله با او نبود ولي چه خوب رسم پهلواني را آموخته بود. رفيقي
كه در دوستي تمام بود و همين مرام و منش او بود كه بسياري از جوانان ناآگاه زمان خويش را آگاه كرد كه امروز نام
هر يك از آنان زينت بخش كوچه هاي محل زندگيمان است.
 رزمنده دلاوري كه هميشه بسيجي ماند و هيچ مقام فاني را نپذيرفت ولي شجاعتش تحسين همگان را بر
مي انگيخت. در آخر چه سخت است سخن گفتن از بنده اي كه خالصانه زيست. آري چه سخت است سخن گفتن از
ابراهيم هادي به راستي او معناي اين كلام نوراني اميرالمومنين علي (ع) است كه مي فرمايد :
" خوشبخت و رستگار كسي است كه: علم و عمل، دوستي و دشمني، گرفتن و رها كردن، سخن گفتن و سكوت، رفتار
و كردارش، تنها بر اساس رضاي الهي استوار است و بر خلاف امر پروردگار قدمي بر ندارد. "
در پايان بايد به دوستان جوان خود بگويم كه ما به دنبال اسطوره سازي نيستيم كه اسطوره ها دست نيافتني اند. اما در
تنوع عقايد اين جهان فناپذير ، ما به دنبال معرفي عارفاني بي هياهو هستيم كه در كنار ما زندگي مي كنند بدون آنكه
شناخته شوند و تازه با رفتنشان است كه ما حيران و سرگشته مي گرديم.

◀️ ادامه دارد . . .


💢هر شب یک قسمت از کتاب بی نظیر
#سلام_بر_ابراهیم👇👇
https://telegram.me/yazahraaaa1