سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_نهم🌺بعد از ظهر روزی که آمد
گفت:"یه کاغذ و مداد
📝 بیار،چیزهایی رو که لازم داریم بنویس.
#یه روز که وقت داری بریم خرید"
🙂✅مادرم از قبل برایم چیزهایی کنار گذاشته بود.به مهدی گفتم،راضی بود با همان ها شروع کنیم.
#میخواستیم سبک باشیم و راحت هر جا خواستیم برویم.
مهدی میگفت:"تو اگه#زندگی مفصل بخوای،وظیفه منه که برات آماده کنم"
#اما هر دوتامان اهل سادگی بودیم،خانه ی پدریشان دو طبقه بود.
#دوتا اتاق طبقه ی پایین دست حمید آقا و فاطمه،خانمش بود و دوتا دیگر را برای ما گذاشته بودند
🏡#با مهدی پرده خریدیم که خواهرش دوخت
🔵یکی از اتاق ها را با دوتافرش نُه متری ماشینی پر کردیم و آن یکی را با موکت.
#وسایلمان پشت یک پیکان استیشن جا شد.
⬅️دوتایی بردیم و چیدیم
✅#جهزیه ی مفصلی نداشتم
چیزهای ضروری بود
☺️🌸شنبه غروب با خواهرش آمدند خانه ی ما.آمده بودند من را ببرند
🌸#اصلا فکر نمیکردیم به این زودی باشد.مادرم میگفت:"حالا شام بخورید بعد برید"
🌺اما مهدی میخواست زودتر برویم.من آماده شدم.
#مهدی گفت"میخواستیم بریم
#مزار_شهدا اما الان دیر وقته،ان شاءالله سر فرصت میریم"
🌹#ماشین دوستش را اورده بود؛یک ژیان سبز،سوار که شدیم پرسید:"شما رانندگی بلدید؟"
گفتم:"نه"
#سرش را تکان داد و گفت"باید یاد بگیرید،لازمه"
#ادامه_داره@rahian_nur