تجربهی معاصر بودن با جاودانگی
احمد ابوالفتحی: تجربهی من از زیستن در عصری که هوشنگ ابتهاج نیز در آن میزیست، تجربهی معاصر بودن با جاودانگی بود. در نگاهش، در صدایش، در شوخیهای گزندهی نابش و از همه مهمتر در بعضی شعرهایش میشد از جاودانگی سراغ گرفت. بهوقتِ زمزمهی "ارغوان" میشد حس کرد که با آیندگان همزمزمه شدهایم و بهوقتِ شنیدنِ ارغوان با صدای خودش میتوانستیم خودمان را همردیف با آیندگان بینگاریم. آیندگانِ نزدیک و دوری که بیتردید از عصرِ ما ارغوان و چند شعرِ دیگر از او به ارث خواهند برد.
ما حالا آیندگانیم. حالا سایه نیست و ما دیگر در عصری زندگی نمیکنیم که او هم یکی از زندگانش است. از امروز تا ابدیت آقای سایه یکی از گذشتگان است و شک ندارم که یکی از گذشتگانِ ابدی. از اساس گویا جاودانگی به قامتِ او دوخته شده بود. زمانه آنقدر با او مهربان بود که اثرش را بیش از خودش ارج بگذارد و پیش و بیش از آنکه سیاستمرد و فعال اجتماعی بخواهدش، شاعر تلقیاش کند. زمانی مرتضی کیوان به او ایراد میگرفت که شعرش بهحد کافی غنی از اجتماع نیست و دیگر زمانی اجتماع او را اتفاقاً بهخاطر شعرهای کمتر بهتصریح اجتماعیاش ارج نهاد. این هم از طنزهای خاصِ مربوط به اوست لابد.
برخی شعرش را با حافظ مقایسه کردهاند و برخی او را بزرگترین شاعر عصرٍ ما دانستهاند. مقایسه و رتبهبندی اموری کاملاً نسبی هستند و اهمیتِ چندانی ندارند. آنچه اهمیت دارد این است که خواندن بعضی از شعرهایش با احساسِ من نسبت به آن امری که زیبایی نامیده میشود و خیلی هم تعریفپذیر نیست چفتِ چفت بود و از این روست که حس میکنم تا چند ساعت پیش در جهان جاودانهای میزیست و حالا جهان یکی از جاودانگانش را از دست داده است.
او ماناست. بیشک ماناست و مانایی راز است و فقط میشود از تجلیاتش به آن پی برد. مانایی در او متجلی بود.
پلها