بالاخره تشریفات گمرکی به پایان رسید
و من ناگهان خودم را در بغل هواپیما دیدم. با آخرین همراهم نیز خداحافظی کردم. میترسیدم برگردم
و به پشت سر نگاه کنم. یک مشت دست در حال حرکت مثل شاخههای درختی که در مسیر باد قرار گرفته باشد
و دستمالهای رنگارنگ در فضا به اینسو
و آنسو میرفتند. از آن طرف اسم خودم را شنیدم، کسی به فریاد مرا مینامید.
فروغ . فروغ. صدای کوچکترین برادرم را شناختم، لبهایم لرزید
و آنوقت برای اولینبار حس کردم که دارم دور میشوم. از هرچه که در اطرافم وجود داشت
و من به آن دلبسته بودم دور میشوم. دوست من یکبار دیگر دستم را فشار داد. از روی پلههای متحرکی که به دریچه هواپیما وصل کردند بالارفتم
و چشمانم سوخت. از اشک
ها سوخت
و من خجالت کشیدم که برگردم
و پشت سرم را نگاه کنم. میترسیدم دوست من اشکهایم را ببیند. از در داخل شدم
و بی آنکه لحظهای توقف کنم رفتم
و روی صندلی نشستم...
و بلافاصله هواپیما با تکان شدیدی به راه افتاد
و من باز از دوردست
ها دستمالها را دیدم
و آنوقت سرم را به شیشه تکیه دادم
و آرام گریستم.
#فروغفردوسی ۱۳۴۸/۵/۶ (۹۲۱) :
#خاطرات_و_نامه_ها ▪️به
#انتخاب سید حمید شریف نیا
🆔 @piaderonews 👈