بیش از یک ماه از مهاجرتم گذشت. در این زمان کوتاه و در عین حال بسیار طولانی، همزمان احساساتی را تجربه کردم که هیچ تجربه مشابه قبلی نداشت و برای کاملا تازگی داشتند. قبل از مهاجرت میگفتند هر چیزی که بگیری، چیزی باید بدهی و انتخابهای ما همیشه در طول زندگی به همین شکل بوده، ولی مفهوم واقعی این جمله بعد از مهاجرت برایم آشکار شد.
من رفاه، آسایش، آرامش، امنیت، پیشرفت، نظم، قانون و چشمانداز مثبتی برای آینده به دست آوردم ولی همزمان جمعی که تمام زندگیم با آنها خاطره داشتم کنارم نیستند. من استرسهای روزمره ندارم، ولی شادی یک دورهمی عصرگاهی ساده با چایی کنار دوستان و خانواده برایم حسرت شده است. من رفاه دارم ولی از اینکه نمیتوانم این امتیاز را با بقیه به اشتراک بگزارم ناراحتم. من هنوز چند دقیقه بعد از بیدار شدنم یادم میآید که خارج از خانه کسی به زبان آشنایی سخن نمیگوید. من بعد از باز کردن پنجره خانه، صدای آشنا نمیشنوم.
موضوعی که برایم در این مدت تثبیت شد، کوتاهی زمان و ارزشمندی ارتباطات انسانی است که تا لحظهای که کسی از دست ندهد درک درستی از آن ندارد.
انسان مدرن غربی، همزمان که در حال پیشرفت در ابعاد شغلی و فردی است، در حال اضمحلال در ارتباط با مناسبتهای جمعی و خانوادگی است. من به وضوح درد و رنج ناشی از تنهایی پیرمردی که بعد از بازنشستگی تاکسی گرفته بود و با پای خود به خانه سالمندان کنار خانه ما آمد دیدم. و این قصه اکثر مردمان این سرزمین است. یک عمر زندگی بدون دغدغه و در آرامش، ولی روحی تهی از ارتباطهای عمیق انسانی و غرق در تنهایی. شبهایی که پیرمردها و پیرزنهای شیک و خوش لباسی که از پنجره به بیرون نگاه میکنند و در نگاهشان انتظار را میشود دید. یک عمر زندگی مرفه، ولی سرنوشتی اغلب محکوم به تنهایی.
منکر شرایط ایران نیستم و تحت هیچ شرایطی وضعیت حاکم را بخصوص از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مناسب حتی یک زندگی حداقلی نمیبینم، ولی میخواهم بگویم، جنس زندگی جاری در ایران، در بطن فرهنگ ایران، در متن مناسبتهای مختلف ایران یک طعم متفاوتی از زندگی را عرضه میکند که فقط با خارج شدن از آن میتوان به ابعاد واقعی آن پی برد. کاش میتوانستم به همه بگویم که قدرشان را بدانید.
04.08.2024