#رُمانِ:_دَستِتقدیر
#نویسنده:_طیبهرضایی
#پارت:_ چهلوچهارم
رها:_ امروز هم کسلکننده گذشت که هیچکس حاصر به غذا پختن نشد و بلاخره مهران مجبور شد و پیتزا آورد بعد از خوردن غذای چاشت رفتم بالا پنسل و آبرنگ ره گرفتم تا روی دیوار نقاشی بکشم یکبار این کار در خانه خودمان هم کرده بودم روی دیوار اتاقم یک نقاشی قشنگ کشیده بودم اینبار هممیخایم یک چیزی متفاوت بکشم پنس هایم ره بیرون کردم و چوکی ره هم نزدیک دیوار پهلوی میز گذاشتم و شروع کردم به نقاشی کردن...
مهران:_ غذای چاشت ره خوردیم و رها رفت بالا مه هم با خیلی دیر با موبایلم مصروف بودم که صدای زنگ آمد دیدم که موبایل رها بالای میز است گرفتم تا ببرمش بالا که شماره ناشناس بود مه هم جواب داد که گفت...
ناشناس:_ سلام عزیزم چطوری
مهران:_ شما؟؟
ناشناس:_ واای مهران تو بودی بسیار معذرت میخایم با رها گپ بزنم میشه موبایل ره برش بتی
مهران:_ نشناختمت!!!
ناشناس:_ سعید استم لالای گلم
مهران:_ آن وقت به کدام حق به خانم مه زنگ زدی
سعید:_ خانمت هههه او عشق مه است کسی که تو ازم گرفتی
مهران:_ با این حرفش عصبی شدم موبایل ره قطع کردم و شماره ره بلاککردم و رفتمبالا دروازه اتاقره باز کردم که ....
رها:_ اسکیج نقاشیامتمام شده بود درحال رنگ آمیزی بودم که مهران آمد که به یکبارهگی آمد و از بازویم گرفت و بلندم کرد فکر کنم از این که روی دیوار نقاشی میکردمعصبی شد و رنگی که در دستم بود ره گرفت و اوطرف پرتاب کرد او تمامش ریخت روی فرش گفتم...
تو چی کردی مهرا...
که یک سیلیمحکمبه صورتم زد...
مهران:_ دختر احمق بیشعور تو چطور میتانی ای کار ره بکنی...
رها:_ باور کو نمیفهمیدم عصبی میشی اگر نه نقاشی نمیکدم....
مهران:_ نقاشی کردن ره بگذار در جایش از این به بعد حتیحق نداری بدون اجازه من از ای اتاق پایت ره بیرون بگذاری...
رها:_ تو چرا یک نقا....
حرفم نیمه تمام ماند که موبایلم در دستش بود زد در دیوار طوری که تکه تکه شد گفت...
مهران:_ از این به بعد حق نداری بری آموزشگاه انگلیسی نقاشی و کارکردنت دیگه تمام شد قیدش ره بزن ...
رها:_ مهران چرا تو ....
میخواستم چیزی بگویم که رفت طرف میزم هر چی کتاب و کتابچه بود در دستش گرفت و شروع کرد به پاره کردن دیگه طاقتم طاق شد و شروع کردم به گریه کردن رفتم پیش و گفتم...
رها:_ نکن مهران خواهش میکنم پارهاش نکو معذرت میخایم لطفاً....
مهران:_ از دستم گرفت و به سمت اتاق کوچکی که در اتاق ما بود برد داخل اتاق انداخت و دروازه ره هم قفل کرد هرچی دروازه ره زدم و هرقدر هم که خواهش کردم بی فایده بود از اتاق بیرون رفته بود ناتوان روی زمین شیشتمو فقط گریه کردم تا ایکه چشمهایم سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم که چی شد....