🍀
ابراهیم ادهم آن دم که هنوز شاهی می کرد و پیش از آن که مُلک بلخ بُگذارد، مالها بَذل کردی و به تن طاعتها کردی، و گفتی: «چه کنم؟ و این چگونه است که گشایش نمیشود؟»
تا شبی بر تخت خُفته بود،
ناگاه بانگِ قدم نهادنِ تند بر بامِ کُوشک بِدو رسید، چنان که جمعی میآیند و میروند و بانگ قدمهاشان میآید از کوشک.
شاه میگوید با خود که: «این پاسبانان را چه شد؟ نمیبینند اینها را که بر این بام میدوند؟»
باز از آن بانگها او را حیرتی و دِهشَتی عجب میآمد، چنان که خود را و سَرا را فراموش میکرد و نمیتوانست که بانگ زند و سلاحداران را خبر کند.
در این میانه یکی از بام کوشک سر فرو کرد، گفت: «تو کیستی بر این تخت؟»
گفت: «من شاهم. شما کیستید بر این بام؟»
گفت: «ما دو سه قطار اُشتُر گم کردهایم. بر این بام کوشک میجوییم.»
گفت: «دیوانهای؟ اُشتُر را بر بام کوشک گم کردهای؟ اینجا میجویند اُشتُر را؟»
گفت: «دیوانه تویی.
خدا را بر تخت مُلک جویند؟
خدا را اینجا میجویی؟»
همان بود.
دیگر کس او را ندید.
برفت
و
جانها در پی او...
#مقالات
#شمس_تبریزی
🍀@parto_e_shams