چنانکه آن کُرد را پسرش درآمد دلتنگ. گفت «مُری¹، چه دلتنگی؟»
گفت «یک جوان کُشتم. با او بندی دیدم. پنداشتم که زَر دارد، خود دانگی² پول بود.»
پدر بَرجست، دو سه تپانچه³ی سخت بر رویش بزد، خواستش کُشتن ـــ چه «ای مُخَنَّثِ بغا⁴، شش به دیناری نکُشی؟»
¹: مردک.
²: یکششم دینار.
³: سیلی.
⁴: لفظ بسیار رکیک.
دفتر اول: بیرون رویم و این سَبلَتها...
#مقالات_شمس، شمسالدین محمد تبریزی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ بیستویکم، ۱۳۹۹، ص ۷۴-۷۵.