در معاشرت با سحر گنجشکها از انحنای لبخندت آواز بر میچینند و به پیشواز روز می آیند پیچک آویخته بر دیوار به طعم بوسه های تو میرقصد دستهایت نوازش خورشید بر تردید پنجره را تداعی میکنند بیا و نور بپاش بر اضطراب شمعدانی ها
ببین ! بر دوپای باد ایستاده ام دستهایم را به ارتفاع بلندترین شاخه ها گشوده ام و تو را نفس میکشم
من تکرار نام تو در حنجره ی هزار ساله ی آفتاب را به خاطر می آورم طلوع کن بر بلندای صبح ای همه روشنایی