سبزینه ی مفرح روحم در گستره ی سکوت احوال تنهایی بکر تا آوای خزان موسیقی خش خش برگ های زرد هوای زیبای غروب منقار سرخ پرنده ای عاشقانه می خواند می بینم فراز سرزمین کهن مهر افکار روشن به پرواز ابرها سرافراز دوباره عطر زندگی از کنار ریشه ی ستبر چنار و برگ های قهوه ای شناور بر آب چشمه راه خویش از میان ریزه سنگ ها ادامه دوباره نفس هایم با آرامش عصر پاییزی که انبوه برگ ها دانه دانه همراه باران بر سطح برکه می آرمند لبخند به قلبم هدیه می دهد دوباره قلم جا می ماند از نگاشتن احساس در گستره ی سکوت احوال تنهایی بکر .