💓آرامش دلها💓

#همسر
Channel
Logo of the Telegram channel 💓آرامش دلها💓
@oomydvarPromote
22
subscribers
3.12K
photos
1.56K
videos
558
links
بسم الله الرحمن الرحیم |••ٺَخيّـل أنّ اللهَ بِعَظِمَـٺه يُـحبّکــ..🌸💛••| |••یِـ لَحـظِه فِکـ کُـن؛ خُـدآ بـآ ایـن هَـمه عَظِمَـٺ و بُـزرگے عـآشِقِٺـه..!🌸💛••| کپی با ذکر صلوات*💞
اذکاری بسیار مجرب جهت حاجات

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸

اگه #فرزند #صالح ميخواي:

رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ
رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸

اگه ميترسي #قلبت گمراه بشه:

رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ َ

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸

اگه #غم و #غصه ي بزرگي داري:

حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸

اگه ميخواي #خودت و #فرزندانت پايبند نماز باشيد:

رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸

اگه ميخواي #همسر و #فرزندانت بهت وفادار باشن:

رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸

اگه #خونه ي خوب ميخواي:

رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِين

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸

اگه ميخواي #شيطان ازت دور باشه:

رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَأَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸

اگه #ناراحتي:

إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه

🌸🍃🍂🌺🍃🍂🌼🍃🍂🌸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﺍﯾﺎ را براتون آرزو میکنم

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﭘﺪﺭ ﻋﺰﺕ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮسے ﺍﺳﺖ.

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎنے ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #همسر ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻃﻔﻞ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻓﺎ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻣﺮﺩﻩ ﺩﻋﺎ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﺁﺧﺮﺕ نیڪے ﺍﺳﺖ.

🌼ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺎ ﺍﻧﺲ ﺑﮕﯿﺮیم
ﺑﻬﺘﺮین ها ﺭﺍ
ﺑﺮﺍتون ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ پروردگار آرزو می کنم


♥️
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﺍﯾﺎ :

🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﭘﺪﺭ ﻋﺰﺕ ﺍﺳﺖ.
🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ.

🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮسے ﺍﺳﺖ.
🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎنے ﺍﺳﺖ.

🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #همسر ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ.
🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻃﻔﻞ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺍﺳﺖ.

🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻓﺎ ﺍﺳﺖ.
🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ.

🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﻣﺮﺩﻩ ﺩﻋﺎ ﺍﺳﺖ.
🎁 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺮﺍﯼ #ﺁﺧﺮﺕ نیڪے ﺍﺳﺖ.


ﭘﺲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺎ ﺍﻧﺲ ﺑﮕﯿﺮیم،
ﺑﻬﺘﺮﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍتون ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ پروردگار
آرزو میکنم ...🙏💫


♥️🕊♥️
💖 #همسرانه


‼️آقایون محترم!!!

👩‍❤️‍👨 وقتی از سرکار به منزل تشریف میارید، به جای تلوزیون نگاه کردن و با گوشی مشغول شدن، وقتتون رو با #همسر و #فرزندانتون سپری کنید که علاوه بر گرم شدن کانون خانواده، ثواب هم داره.... 🔰🔰

پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:

🌸"نشستن مرد نزد زن و فرزندش، نزد خداوند متعال محبوب تر است از #اعتکاف او در مسجد من".
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_ششم

💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.

از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»

💠 او همچنان #عاشقانه عهد می‌بست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیه‌السلام خوش بودم که امداد #حیدری‌اش را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.

به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.

💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»

نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.

💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!»

پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!»

💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.

نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.

💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد.

حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»

💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند.

دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»

💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.

بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.

💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.»

گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.

💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.

همه نگاهش می‌کردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت.

💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.»

زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🌿•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓
دختران عاشورایی
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_ششم

💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.

از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»

💠 او همچنان #عاشقانه عهد می‌بست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیه‌السلام خوش بودم که امداد #حیدری‌اش را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.

به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.

💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»

نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.

💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!»

پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!»

💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.

نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.

💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد.

حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»

💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند.

دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»

💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.

بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.

💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.»

گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.

💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.

همه نگاهش می‌کردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت.

💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.»

زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🌿•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓
دختران عاشورایی