🌹👆🕊👆🌹#روز_اول_مدرسه#قسمت_دومبر خلاف میلم صبحونه خوردم....
آماده شدم که برم
مدرسه....
مامانم با هام همراه شد.....
از زیر قرآن ردم کرد....
و برام صدقه داد.....
چه ذوقی داشت....
همهی تلاششو میکرد که احساس بی پدری نکنم.....
ولی....
اینو الان که خودم مادر شدم میفهمم...
اونروزا خیلی سرم نمیشد
خلاصه راه افتادیم....
تو راه صحنه هایی میدیدم....
که همش واسه ی من آرزو بود....
درست حدس زدین....
بابا....
بچه های کلاس اولی یه دستشون تو دست باباشون بود و اون یکی دستشون تو دست مامانشون
بیچاره مادرم....
هی سرمو بند میکرد که من نبینم و حواسم پرت بشه.....
فاطمه جون....
مامان نیگا کن اون گنجشکه چقدر نازه...
پروانه رو نگا چه پرای رنگارنگی داره
منم بی تفاوت به حرفهای مامانم....
فقط به بچهها خیره شده بودمو
تو تصوراتم....
دست بابام رو گرفته بودم و میرفتم
رسیدیم تو
مدرسه......
جای قشنگی بود....
دیواراش رنگی بودند....
پر ازطرح و نقشهای قشنگ....
ولی نمیدونم چرا نمیتونستم....
خوش حال باشم......
جای خالیه بابا بد جوری احساس میشد
چقدر بهش نیاز داشتم....
#ادامه_دارد🌹👇🕊👇🌹