🪷((کانال اهل بیت علیهم السلام))🪷

#روز_اول_مدرسه
Channel
Logo of the Telegram channel 🪷((کانال اهل بیت علیهم السلام))🪷
@noktehhaenabPromote
333
subscribers
35.5K
photos
7.84K
videos
532
links
🌷مولاعلی(ع) 🌷خوشا به حال آن کس که در نامه عملش در زیر هر گناه یک استغفار ثبت شده باشد . بحارالانوار 🔹کپی مطالب با ذکر صلوات برای فرج مولایمان امام زمان علیه السلام حلال میباشد🔹 آیدی کانال👈 @noktehhaenab
🌹👆🕊👆🌹

#روز_اول_مدرسه

#قسمت_آخر

خانوم اجازه.....
بابای من شغلش.....

دوست داشتم بگم بابام با خدا معامله کرده......

خانوم اجازه من که....
آخه.....
چیزه.....

#چند_خط_روضه

خااااانوووووم.....بخدا....من یتیمم....
بابا نداااااارم.....

خااااااانووووم اجازه.....
شغل باباااااااای من باهمه ی شغلها فرق می‌کنه بخدا....

خااااااانووووم....اجازه....خانوم....
شغلِ بابای من #شهادته....#شهادت

خااااااانووووم.....اجازه......خانوم...
بابای من #شلمچه جاموووووونده....

خاااانوم دست رو دلم نذار.....
که من یه سنگ قبرم از بابام ندااااارم.....
آخه بابای من یه #شهید_گمنامه


برای سلامتی و تعجیل در فرج ، شادی روح #شهدا و #امام_شهدا و سلامتی تمامی #دانش_آموزان عزیز خصوصاً فرزندان عزیز #شهدا و #ایثارگران

#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم



🍀🍀❤️❤️❤️🍀🍀

🍀🍀❤️❤️❤️🍀🍀
🌹👆🕊👆🌹

#روز_اول_مدرسه

#قسمت_سوم

وقتی نگاه به اطرافم میکردم...
دلم آتیش میگرفت
دست خودم نبود....

آخه.....

یه دختری خودش رو واسه باباش لوس میکرد
اون یکی ژست میگرفت باباش ازش عکس بگیره
یکی دیگه از بغل باباش جدا نمیشد

و....و.....و....

همش واسه من درد آور بود...
نمیتونستم ببینیم.....
بغض کرده بودم....
دلم حسابی گرفته بود....

احساس خواری میکردم....
احساس شرمساری.....
احساس حقارت.....
احساس بی کسی.....

دلم میخواست از همه گله کنم
دلم میخواست به هم اخم کنم
دلم میخواست فریاد بزنم
دلم میخواست بلند گریه کنم

و بگم........

#بابایی_کجایی_دورت_بگردم
#بابایی_کجایی_دورت_بگردم


#ادامه_دارد

🌹👇🕊👇🌹
🌹👆🕊👆🌹

#روز_اول_مدرسه

#قسمت_دوم

بر خلاف میلم صبحونه خوردم....
آماده شدم که برم مدرسه....
مامانم با هام همراه شد.....
از زیر قرآن ردم کرد....
و برام صدقه داد.....

چه ذوقی داشت....
همه‌ی تلاششو میکرد که احساس بی پدری نکنم.....

ولی....

اینو الان که خودم مادر شدم میفهمم...
اونروزا خیلی سرم نمیشد

خلاصه راه افتادیم....
تو راه صحنه هایی میدیدم....
که همش واسه ی من آرزو بود....

درست حدس زدین....
بابا....
بچه های کلاس اولی یه دستشون تو دست باباشون بود و اون یکی دستشون تو دست مامانشون

بیچاره مادرم....
هی سرمو بند میکرد که من نبینم و حواسم پرت بشه.....

فاطمه جون....
مامان نیگا کن اون گنجشکه چقدر نازه...
پروانه رو نگا چه پرای رنگارنگی داره

منم بی تفاوت به حرفهای مامانم....
فقط به بچه‌ها خیره شده بودمو
تو تصوراتم....
دست بابام رو گرفته بودم و میرفتم

رسیدیم تو مدرسه......
جای قشنگی بود....
دیواراش رنگی بودند....
پر ازطرح و نقشهای قشنگ....

ولی نمیدونم چرا نمیتونستم....
خوش حال باشم......

جای خالیه بابا بد جوری احساس میشد
چقدر بهش نیاز داشتم....

#ادامه_دارد

🌹👇🕊👇🌹
🌹👆🕊👆🌹

#روز_اول_مدرسه

#قسمت_اول

فاطمه جان
دخترکم
عروسکم
عسلکم...

نمیخوای بیدار بشی مامان
بده روز اولی دیر برسی ها
دخترم میخواد خوندن و نوشتن یاد بگیره
وااااااااااااای خداجون...شکرت

صدای مامان رو میشنیدم....
ولی دلم نمی خواست جواب بدم...
اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه...
دلم نمیخواست نوشتن یاد بگیرم....

آخه....

مریم....دختر همسایه مون میگفت فردا باباش میبردش مدرسه
دختر خاله اش مبینا هم همین طور

ولی....
من چی...؟!!

من از پدر فقط و فقط یه قاب عکس داشتم
که مامان هر روز با یه دستمال پاکش میکرد که گرد و غبار نشینه روش


دخترکم
عسلکم...
خوشگلم...

مامان هم چنان صدا میزد...
بیخیالم نمیشد...
چاره ای نبود...
جواب دادم بله مامانی بیدارم...
الان میام...

#ادامه_دارد

🌹👇🕊👇🌹