مثلاً من شغل محبوبم همینه، که پیتزا بشم و قصه بگم واسه بچهها، اونقدر مسخره بازی دربیارم که از خنده رودهبر بشیم.
یه شب یهویی کتاب کدو قلقلهزن رو برداشتم و شروع کردم به خوندنش با ادا و مسخرهبازی و ... حمید ماتش برده بود :))) لابد تو دلش دعا کرده که خدا منو شفا بده :))
.
یه بار تو پمپ بنزین واسه یه بچه شکلک درآوردم. اونقدر بلندبلند خندید که مامانشاینا همگی برگشتن ببینن چی بچهشون رو به خنده انداخته. خجالت کشیدم :)))
.
بعضی وقتا تو خیابون به بعضی بچهها چشمک میزنم، اکثرشون یه لبخند باحالی تحویلم میدن که معنیش برای من اینه که پیامم رو دریافت کردن :))
آخه یه چیزایی هست که فقط بچهها و اونایی که کودک درونشون زنده و فعاله ازش خبر دارن. آره.
.
کاش میتونستم ول کنم برم یه جای دور، یه گوشه از این دنیا که کسی منو نمیشناسه، خودمو وقف کار با بچهها کنم. بی سروصدا، بیخبر از عالم و آدم..