ادامهی یادداشت دوم 👆👆⭕️⭕️درنگی در غزلی از مولانا ( بخش ۲پایانی)
این ما نه فقط مامی، سلطان ولد ، برهان محقق، شمس تبریزی ، کیمیا خاتون، صلاحالدین، حُسامالدین و.. است. که بیشتر و پیشتر از این منها، منهای درون اوست که در آسمان جان و زمین تن مولانا و هر انسان دیگر حضور دارند.
این منها از من هیچ پوچ خاکسار عبد ... را در برمیگیرد تا منی که به قول حافظ در سیر و سلوک آسمانی با ساکنان حرم و ستر عفاف ملکوت هم پیاله میشود و در مجلس انس با فرشتهگان معصوم بزم پایکوبی و دست افشانی راه میاندازد. (من دیونیزوسی انسان؟!)
و نه فقط این بساط طرب با اهل ملکوت دایر میشود، که گاه او همدم و همکلام «رب العالمین» میشود ( به حکم کلم الله موسی تکلیما) و با او همنشین...
و در این غزل نیز حتا از اینها که گفته سد فراتر میرود. چرا و تاکجا؟!
از یک منظر در این غزل مولانا در مقام یک انسان بر «الله» نیز میشورد و همچون پدر خویش( آدم) بر او عصیان میکند و حتا خشم میگیرد. کاری که حافظ رندانه آن را بیان میکند.
پدرم روضهی رضوان به دو گندم بفروخت..
ولی مولانا در مقام انسان قد راست میکند و با زبانی صریح چنین شطحی غریب را بر زبان جاری میکند تا مفهوم راستین انسان را بیان کند:
سرم به دنیی و عقبا فرو نمیآید..
تبارک الله ازین فتنهها که در سر ماست.
( آوردن تبارک الله اتفاقی نیست) این نگاه شاید نگاهی مدرن تلقی شود کسانی در نسبتش به معرفت اندیشان گذشته ترس داشته باشند اما به هرحال چیزی است که آشکار است.
از دیگر سو و در همان بافت عرفان دیرسال ما میدانیم که انسان جستوجوگر حقیقت و زیبایی، نام رمز جمیع ذوات و صفات را «الله» نهاده. کسی و چیزی که فراتر از هر من است و البته قبلهگاه و هدف همان انسان جستوجوگر.
این الله خلقیاتی وصفانی دارد و کار انسان حقیقتجو «تخلق به اخلاق الله» است.
یکی از این صفات که دیگر بزرگان وادی معرفت به انحا مختلف داشتنش را شرط راه و راهرو دانسته اند استغناست. عطار در هفت وادی خویش وادی چهارم را پس از طلب و عشق و معرفت ، استغنا دانسته که از قضا پس از آن است که توحید پدید میآید.
یا حافظ میگوید:
خوشا آندم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
دقیقن در همان غزل حافظانهای که شاعرترین شاعر جهان در لحظات مستی و راستی میگوید:
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش میآید صفیرم...
باری اگر استغنا ویژهگی باریتعالی است چرا او این ودیعه را در آینهی وجود انسان نتابانده باشد تا انسان ِ سالک طی احوال خویش به دیدار با چنین منی برود؟
منی که وقتی رخ میگشاید اساس زبان/جهان انسان فرومیریزد و اینجا همان نقطه عطفی است که شعریت محض پدیدار میشود. سرودهها و سخنان معناگریز و گاه معناستیز انسان سالک در همین نقطه عطف شکل میگیرد. سبحانی ما اعظم شأنی بایزید یا همان غزل دیگر مولانا :
اَه چه بیرنگ و بینشان که«منم»
کی ببینم مرا چنان که«منم»
این جهان آن جهان مرا مطلب
هر دو گم شد در آن جهان که «منم»
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که «منم»..
یا:
داد جاروبی به دستم آن نگار
کز کف دریا برانگیزان غبار
( گفت از دریا ....)
این حضور در لامکان و اعلان استغنا نه فقط در مثنوی و غزلیات که در زندهگی مولانا نیز نمود دارد. آنجا که افلاکی حکایتی از خداوندگار میأورد که روزی در باغ حسام الدین مولانا پا در جوی نهاده بود و معارف میفرمود در اثنای کلام به صفات سلطان الفقرا شمس تبریزی مشغول گشت و مدحهای بینهایت فرمود.کسی آه بکرد و گفت: زهی حیف و.. مولانا فرمود:چرا حیف و چه حیف و این حیف بر کجاست و..
گفت: حیف که خدمت شمس درنیافتم و.. حضرت مولانا ساعتی عظیم خاموش گشت و هیچ نگفت و بعد سربرآورد که: اگر به خدمت شمس عظّم الله ذکره نرسیدی به روان پاک پدرم به کسی رسیدی که بر هر تار موی او صدهزار شمس تبریزی آونگان است و در ادراک سِرّ او حیران..
#محسن_یارمحمدی
دانش آموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹