View in Telegram
آن روزی که عموی عزیزم به آسمان‌ها رفت آنقدر گیج و غمگین بودم که فقط قرآنم را در کوله پشتیم گذاشته بودم و برگشته بودم خانه. امروز بعد از یک هفته یادِ ماجرای کوله‌پشتی افتادم آن هم بخاطر این که شدیدا احساس کردم باید چیزی را در دفترم بنویسم و یادم آمد که دفترم را با خودم نیاورده‌ام. برای چند لحظه متعجب شدم. با خودم فکر کردم در آن لحظات گیجی و غم تنها قرآنم را برداشته بودم. انگار فهمیده بودم از تمام سفر زندگی فقط یک قرآن کافی است.‌ *** این روزها غالبا احساس می‌کنم نیاز به حرف زدن در من کم شده است. تمایل چندانی به گفتگو و خصوصا توضیح و شرح چیزی ندارم. دیشب با عزیز غمگینی زیر نور ماه نشسته بودیم. شهوت خاموش شده‌ی کلام و گفتگو انگار گریبان‌گیر هر دوی‌مان شده بود. عزیزِ غمگین گفت؛ لااقل تو چیزی بگو... و من باز دیدم حرف‌هایم ته کشیده است... گفتم؛ از خودم حرفی ندارم اما اگر بخواهی می‌توانم از "حرف‌های خدا" برایت بگویم. *** آن آیه‌ها مرهم بود روی زخم ایام، آرامش بود در دل طوفان و هدایت بود در تاریکی زندگی. بیشتر از او برای خودم... اگر خدا کتابی به اسم قرآن را برای ما آدم‌های آلوده به دنیا و تنیده با سختی‌ها و رنج‌ها که ذات آدمی اصلا با آن آفریده شده نمی‌فرستاد چطور می‌شد تاب آورد، زندگی کرد، راهیاب شد؟
Telegram Center
Telegram Center
Channel