از پشت شیشهی ماشین به ماه لبپر شده خیرهام و یک لحظه از آن چشم برنمیدارم... هر کیلومتری که ماشین به جلو میرود انگار هزاران کیلومتر از آدمها و جایی که دوستشان دارم دورتر میشوم و قلبم کوچکتر و کوچکتر میشود. بغض خداحافظی این بار اما، بزرگتر است... با خودم فکر میکنم؛ ما آدمها همیشه در حال رفتن و ترک کردن هستیم و این رفتن گویا همیشگی است تا وقتی که به خانهی واقعی خود برسیم...
هر وقت ناامید میشم دستمو میذارم روی قلبم. تپیدنهای قلبم رو که روی پوست دستم حس میکنم، ناامیدیم کمرنگ میشه. بعدش به آدمها، رویاها و چیزای قشنگی که توی قلبمه فکر میکنم و ناامیدی دمشو میذاره روی کولشو فرار میکنه.
یک بار همینجا نوشته بودم که توی هر شرایط و با هر حس و حالی دستمو میذارم روی قلبم و لاحول ولا قوة الا بالله میخونم. یه جور نسخهی سحرآمیز برای همه چیز.
امتحانش کنید شاید یه روزی صدای تپیدن قلبتون و زمزمهی آروم لاحول تبدیل به بهترین دوست و بزرگترین امیدتون بشه.
به طراوت زنده و پویای بارقههای نور که شبیه جسمی مقدس روی شاخههای نازپروردهی نخل آرامیدهاند چشم میدوزم و غروب بار دیگر مرا در جادوی خودش میبلعد. نسیم دلبرانه فضای پُر موها را میشوراند و این شوریدگی لطیف، تارهای نازکِ روح را به آشیانههای دور و روشن خاطرات گره میزند. انگار همهی غروبها آشنای آن غروباند و هر بارقهای از نور که تن نخلی را مینوازد و همهی نسیمهای محجوب اینجا همه و همه از رحمِ آن غروب متولد شدهاند...
برای باز کردن گرهی سِحر این دل بیتاب چند غروب دیگر خودم را به این راز و تماشا دلخوش کنم؟
آن روزی که عموی عزیزم به آسمانها رفت آنقدر گیج و غمگین بودم که فقط قرآنم را در کوله پشتیم گذاشته بودم و برگشته بودم خانه. امروز بعد از یک هفته یادِ ماجرای کولهپشتی افتادم آن هم بخاطر این که شدیدا احساس کردم باید چیزی را در دفترم بنویسم و یادم آمد که دفترم را با خودم نیاوردهام. برای چند لحظه متعجب شدم. با خودم فکر کردم در آن لحظات گیجی و غم تنها قرآنم را برداشته بودم. انگار فهمیده بودم از تمام سفر زندگی فقط یک قرآن کافی است. ***
این روزها غالبا احساس میکنم نیاز به حرف زدن در من کم شده است. تمایل چندانی به گفتگو و خصوصا توضیح و شرح چیزی ندارم. دیشب با عزیز غمگینی زیر نور ماه نشسته بودیم. شهوت خاموش شدهی کلام و گفتگو انگار گریبانگیر هر دویمان شده بود. عزیزِ غمگین گفت؛ لااقل تو چیزی بگو... و من باز دیدم حرفهایم ته کشیده است... گفتم؛ از خودم حرفی ندارم اما اگر بخواهی میتوانم از "حرفهای خدا" برایت بگویم. *** آن آیهها مرهم بود روی زخم ایام، آرامش بود در دل طوفان و هدایت بود در تاریکی زندگی. بیشتر از او برای خودم...
اگر خدا کتابی به اسم قرآن را برای ما آدمهای آلوده به دنیا و تنیده با سختیها و رنجها که ذات آدمی اصلا با آن آفریده شده نمیفرستاد چطور میشد تاب آورد، زندگی کرد، راهیاب شد؟
عاقبت زندگی در چشمهای ماه خواهد خندید و شاپرکهای نامرئی دستهای سوگ را خواهند گرفت و به جایی دور تبعید خواهند کرد. عاقبت زندگی تاراجِ متداوم حزن را به سخره خواهد گرفت و شببوها در عطرِ مسحورکنندهی نگاه نفس خواهند کشید. عاقبت زیستنِ دوبارهی پرنده در بالین درخت چنگال زشتی را ابتر خواهد کرد و خدا برای روزهای خوب قاصدک خواهد فرستاد.
میخواهم به دور از قیل و مقال این آدمها با تو حرف بزنم فقط با تو... هیچ کس انگار توانِ فهمیدن سکوت پر از وراجی دهلیزهای ذهنم را ندارد. هر چقدر که واژهها را خرج کنم هر چقدر که دانههای روحم را در زمین آدمها بپاشم و تلاش کنم تا فهمیده شوم بیفایده و عقیم است. آنقدر خسته و سرگردانم که انگار کودکی را در اقیانوس رها کرده باشند. کودکِ انسانی را که نمیداند ماهی باشد یا انسان؟ نمیداند زندگی کند یا بمیرد؟ نمیداند بماند یا برود و اصلا میتواند برود؟ تو اما، آن نور لطیف و نازکی هستی که موجهای اقیانوس سرگردانی را پس میزنی و چشمهای بستهی مرا نوازش میکنی. تو اما، بذرِ زندگی هستی در وادی تیه و مرگ ایام. به آستانِ امن تو پناه میبرم و خستگیهای مانده در روحم را روی زمین میگذارم. دلم میخواهد کودکانه بخوابم، کودکانه بیدار شوم و کودکانه در این زندگی به همه چیز نگاه کنم. دلم میخواهد فکرهای سرم را دور بریزم و به آغوش امنِ تو پناه ببرم... بیراهی گلویم را میفشارد و پاهایم را بیرمق میکند. میدانم باید بروم اما بیراهتر از همیشهام... تو که "هادی" هستی در این سرای ساکت و حیران مرا به راهِ درست هدایت کن...
سینهام رختشورخانهی هزار بیقراری و بغض است و قلبم در مجاورت سرما بیحس و کرخت میتپد اما، ایمان به من آموخته است که مرگ و زندگی هر دو موهبت خدا و در حیطهی علم و خواست او هستند و بنده باید لباس رضا و صبر به تن تقدیرهایش کند.
خدایا! به او در جهان ابدی و در مجاورت خودت آرامش و رحمت ارزانی کن و با او چنان مهربان باش که لایق اسم رحمن و رحیمات است...
غروبها نمیشود خود را به بیخیالی زد و یا خوابید. دمِ غروب روح انسان مثل دستهای دیوانه و شوریده از پرندههای مهاجر است. نمیتوانی روحت را غروبها گول بزنی. نه با آدمها و نه با هیچ چیز دیگری. شاید بخاطر همین است که خدا مدام در قرآن میگوید؛ مرا در غروبها یاد کنید و تسبیحم گویید... خدا که خودش این آدمها را آفریده از شوریدگی روحشان خوب خبر دارد. امروز عصر انگار هزار دست دلم را به هزار سمت میکشید و بغض با من بیرحمترین بود. آدمها که عاجز و بدون چاره میشوند به چه فکر میکنند؟ به خاموشی... فکر کردم بخوابم، خاموش شوم، درحالتی نزدیک به مرگ... اما روحِ شوریده بیقرار بود. خودش را به قلبم میکوبید و راه نفس کشیدن را بسته بود. در گوشم مدام میگفت؛ بخوان! بخوان! دعا کن! دعا کن! تو نباید خاموش شوی که چارهی درد من خاموشی نیست... در خواب و بیداری میخواندم... دستم روی قلبم مشت میشد و میخواندم؛{ أ لم نشرح لك صدرك}.
ای دل و روح شوریده با این که بسیار میرنجانیم اما ممنون صدایت هستم صدای تو هدایتِ روزهای خاموشی است...