گرگدل یه دوست داشت
به اسم سم که باهاش توی جبهه برخورد
وقتی یه روز میرن تا آدمای یه شهر که درگیر جنگ بوده رو نجات بدن، محاصره میشن و همهجا آتیش میگیره نصف صورتشون زخمی میشه و میسوزه و یهو از همهجا شروع میشه بهشون شلیک شدن
سم تیرخورده بوده و نمیتونسته از خودش محافظت کنه پس گرگدل دست به کار میشه
همینجوری تیر میزنه به امید اینکه به اونایی بخوره که دارن شلیک میکنن و بالاخره همهجا ساکت میشه
وقتی دودها میرن گرگدل میبینه که کسایی که بهشو شلیک میکردن همشون پسربچه بودن
پسربچههایی که قصد محافظت از خودشون رو داشتن