به بهانه سالروز درگذشت
#احمد_محمود#یک_تکه_از_کتاب @nevisandbdonyaتو دالان کلانتری گروهبان کوتاه قدی که سبیلش حنائی رنگ است و سرش طاس است و دگمه های کتش باز است و دگمه های فرنجش را بازکرده است
از غلامعلی خان می پرسد:
-اینه؟
-بله. همین مادرقحبه است.
پاسبان مچ دستم را رها می کند. گروهبان می گوید:
-بیا جلو ببینم بچه.
-بخدا من شیشه رو…
حرف تو گلویم خفه می شود و برق
از چشمم می پرد.
با کشیده ی گروهبان پرت می شوم. سرم می خورد به دیوار دالان کلانتری و چشمم سیاهی می رود.
می دانم که پدرم تمام عمرش پاش را توی کلانتری نگذاشته است و حالا هم نخواهد گذاشت. همین طور که کنار دیوار نشسته ام به فکر پسرخاله می افتم که سرباز است.
زیر بغلم را می گیرند و هلم می دهند توی حیاط کلانتری. فکر می کنم که اگر پسرخاله را خبر کنند بهتر
از امان آقا است.
غلامعلی خان می رود توی اتاق. یکی
از پاسبانها برایش چای می برد. سرم روی تنم سنگینی می کند. دماغم ورم کرده است. به گمانم که یکی ار دندانهایم هم لق شده است.
می نشینم کنار دیوار سنگیِ کلانتری و تکیه می دهم. کمرم درد می کند. دلم پر است. سنگین است. اگر کسی بود باش حرف بزنم و درددل کنم شاید سبک می شدم. کسی صدام می کند:
-آقا.
خیلی آهسته صدا می کند. گوشهایم را تیز می کنم.
-آقا با شما هستم.
سربرمی گردانم.
از تو سوراخ گرد در
یک لته ای که طرف راست است دو چشم پیداست.
-بیا جلو…پاشو بیا اینجا بشین.
فکر می کنم که چکارم می تواند داشته باشد. مرددم. باز صدای همان مرد است:
-پاشو بیا…خواهش می کنم.
بلند می شوم و می روم به طرف در. سه قدم با من فاصله دارد.
-بشین و تکیه بده به ستون کنار در.
می نشینم و تکیه می دهم به ستون کنار در و زانوهام را تو بغل می گیرم. صدای مرد
از پشت در می آید. انگار نشسته است و دهانش را باز گذاشته است به درز بین چهارچوب و لنگه ی در.
-گوش کن آقا…تو فقط گوش کن…هیچ حرف نزن.
گوشم تیز می شود. کنجکاو می شوم. انگاز غم خودم را فراموش می کنم.
-گوش کن آقا. می دونم تو میری بیرون…حتماً میری بیرون… وقتی رفتی برو کتابفروشی«مجاهد» و به «شفق» صاحب کتابفروشی بگو که«پندار» رو گرفتن…شنیدی؟…پندار…کتابفروشی تو خیابون پهلویه. شفق یه آدم بلند قده سبیله گنده داره چشاش…
که ناگهان صدای یکی
از پاسبانها تو حیاط کلانتری می ترکد:
-اوهوی پسر…پاشو بیا اینور
#همسایه_ها#احمد_محمود@nevisandbdonya