شاید سرنوشت مرا در کتابی نوشتهاند که آن را نخریدم؛
شاید لباس شادمانی من تن مانکنی در طبقه سوم پاساژیست که هیچوقت جرئت نکردم واردش شوم؛
شاید ساعتهای عاشقانه مرا کس دیگری به مچ دستش بسته باشد؛
شاید پیپ مرا کس دیگری پک میزند؛
شاید دنجترین جای زندگی مرا مردی بیاحساس گرفته باشد که تلخی اسپرسو اذیتش میکند، از کلاه شاپو بدش میآید و هر روز صبح ریشو سبیلش را از راست و چپ اصلاح میکند.
شاید ماشین گُلِ جمعو جور سرمهای مرا کس دیگری خریده که اصلا دوستش ندارد و نمیداند چطوری از دستش خلاص شود؛
شاید کمل آبی اصلِ من در کیف زنانهای
منتظر روشن شدن باشد؛
شاید خودکار آبیِ مشتاق من الان در دست گرم دیگری جوهر پس داده باشد؛
الان لابهلای آوای نامفهوم کاکوبند به این معادلات حقیقی اما گیج زندگی فکرمیکنم، به اینکه شاید در واگن زندگی جای کس دیگری را گرفته باشم یا اینکه کس دیگری جای من را.
اما دیوانگی یعنی زندگی در لحظه، همین
#آنِ الان.
همین موزیکی که تمام شد؛
همین ورود
#متیو با چشمانی که سن و سالشان معلوم نیست؛
همین دودِ فرمالیستی ذهنِ
#کلانترهمین سبیلهای سالوادور که مثل دوبالِ هواپیما روی صورتش نشسته؛
همین اسپرسویی که به دیوارههای سیمانی گلویم چسبیده؛
همین مجله شونزده صفحهای
#میلان که این روزها صفحات زندگیِ من، قاسم، سلمان، مجید، علی، سعید و
کلانتر را پُر کردهاست؛
همین درهای رنگارنگ میلانِ کافه که پشت هر کدامشان سرنوشتهای جابهجا شدهی دیگریست؛
همین
#دیوانه_های_دوست_داشتنی که در قلب کوچک من دستانشان را ها میکنند.
📓#دیوانه_های_دوست_داشتنی📝 #جلال_حاجی_زاده #تک_نگاری