به خالمینا گفتم مامانمینا میخوان بیان خونمون. میگم زود بیان بمونن برگردن. تا زنداداشم وارد ماهه نهم نشده.
(بالاخره بهتره مامانم پیشش باشه و تنها نباشه.)
خیلی تعجب کردن گفتن چه خوبه اصلا حسادت نداری به زنداداشت. هر کی بود میگفت به من چه من خودم تنها تو شهرِ غریب زایمان کردم.
حالا میگی مامانت پیش تو نباشه پیشِ اون باشه؟ چه خواهرشوهری.
اینا افکاری هستن که بخدا سراغ خودمم میاد گاهی ولی بهشون بها نمیدم. یقه ی خودمو میگیرم و میگم حق نداری تو به همجنسایی که اونقدر از دنیا بدی و بی رحمی دیدن، بدی کنن.
اتفاقا منم تو وجودم حسادت هست فقط سعی میکنم سرکوبش کنم.