آسمان، لبریز شده از ابرها و سخاوت باران موج می زند، در دل نازک ناودان ها. لیز می شود کوچه باغِ احساس. باد در ژرفای جانم می دود. گویی وزن بی باکی عشق، روی قانون سینه حس می شود. دیگر نمی پرسم از خویش، نشانی خورشید را. شورانگیز، با چشم تو می بینم، اطلسی های هیجان را. گویی ریتم تپش های نگاهت تندتر می کند، ضربان زندگی را. و چه نفیس می شود نفس هایم به عطر ملیح اقاقی های تنت.
گویی دیگر جهان به شعر نیاز ندارد. کسی نمی خواند واژه های گرم احساس را بدون کولاکِ زمستان، تنِ فلک می لرزد، از وحشت شعله هایِ داغِ جنگ. دیگر کسی، باغِ بوسه ها را نمی بیند. و در ازدحام سکوت می گِرید، چشم شرقی امید. مثل اتاق های فرار، دلهره آور زیر آوار رنج و نفرت ناپدید می شود، گنج قارون حقیقت. یقیناً به بهانهی نبرد نور و تاریکی با نفوذ هوای پر آشوب نفاق آشتی و صفا، دیگر به آغوش خاورمیانه بر نمی گردد. فردا.. حادثه ی تلخ کائنات خواهد شست، همچون سیل های ویرانگر زمین زمخت فریب را تا به میراث بگذارد گِل و لایِ هق هق حسرتی را برای روح رنجور رستگاری.
حواست هست.. یکبار دیگر سیب ها بر چینه ی دیوار سبز شدند و آوای زنجره ها لابلای هیاهوی برگ ها گم شدند. بازهم عشق حادث شد وگلگون گشت اقلیم دلم از گلستان نگاهت راستی یادم باشد برای فردای بهتر پُرکنم پی در پی پیاله های امید را از شراب بوسه های تو.
ساعت دو دقیقه مانده به نیمه شب صورت مهتابی ماه همچون گل زرد روشن مغربی می درخشد در رگ هر ابر کبود اکنون قلب پنجره می تپد به نور و من به شوق دیدنت چشم بر هم می گذارم تا در عمق رویا خیالت را به آغوش بفشارم چقدر این دل هوای بیتابی دارد به گمانم فردا روز رقص قاصدک ها باشد.
آمده ایم که روزی برویم دیر یا زود ساده یا طاقت فرسا از میان بیغوله ی روزگار کوچ کنیم. گاهی سالخورده در کف خیابانی دور با گلوله ی غم به کما رویم گاهی جوان در قعر معدنی سیاه بسوی سپیدی عروج کنیم.