بزار برگردم عقب اونجا که گُم کردم تو رو اونجا که رنجیدی ازم وقتی بهت گفتم برو وقتی غرور من نذاشت درو ببندم تا نری وقتی که فهمیدم هنوز نرفتی و پشت دری دوباره برگردم به تو اینبار بهت بگم بمون با دست تو پاکش کنم اون روز و از تقویممون تو رو همون دقیقه ها دوباره جستجو کنم ادامه ی بودنمو بمونی و شروع کنم راضی نشم حتی یه بار دلیل آشوبت بشم ببین چقد راضیم از اینکه مغلوبت بشم بزار برگردم عقب من دیگه اون من نیستم بزار بهت ثابت کنم من مردِ رفتن نیستم
يه دوستی سال ها پيش بهم گفته بود: مثل يه كورى شدم كه داره تو زيرزمين تاريک دنبال پروانهى سياهى ميگرده كه اصلا خلق نشده. بعيد ميدونم "كور بودن" يا "پروانه سياه خلق نشده" باعث رنجش بود٫ به نظرم دردناكترين بخش ماجرا براش اين بود كه نمیتونست دست از گشتن برداره؛ چون از بين میرفت...
داشتم به این فکر میکردم که چقدر زود درگیر آدمای زندگیم میشم. وقتی خیلی زود عمیق میشی توی ارتباط با یه آدم و سعی میکنی عمق وجودش رو لمس کنی تا بهتر کنارش باشی٫ یعنی داری قمار میکنی روی آرامشت ! قماری که همونقدر که شانس برد داری همونقدر هم احتمال داره ببازی. شاید باختی و بدهکار منطقت شدی ولی هیچ وقت به دلت بدهکار نمیمونی. با منطق میشه کنار اومد ولی دلو نمیشه کاریش کرد.
حسهایی هستند که نام ندارند؛ نگران نیستی،اما آرام هم نیستی غریب نیستی،اما اهل اینجا هم نیستی نه دلت میخواهد بمانی،نه آرزوی رفتن داری دلت میخواهد جایی که هستی نباشی،اما جای دیگری هم نباشی
بعضی اوقات افکار احمقانهای به سرم میزنه٫ با خودم میگم بسه دیگه٫ چقدر از آدمی که رفته و توی زندگیت نیست مینویسی و خیالشو توی ذهنت زنده نگه میداری. انگار از خودم انتظار دارم از واقعیت ها فرار کنم و سر به بیابونِ بیخیالی بزارم. بعد به خودم میام٫ از خودم میپرسم مگه آدمی چیه جز تاب خوردن توی خاطرات خوبش؟ گناه اون لحظه ها چیه که داری دفنشون میکنی؟ هرچند تموم شده٫ هرچند فراموش شده. اگه از گوشه افکارم ننویسم به جاش سراغ چی برم؟ مگه چقدر روزمرهگی حرف برای گفتن داره؟ میبینی! پر از سوالم. لب ریز از سوالایی که باید خودم دونه دونه براشون جواب پیدا کنم.