شب... از گیسوانِ آسمان در نازِ مهتاب می چکد و گلِ شعر، لابه لای عطرِ موهایش می شکفد و شب بوی عاشق مست از گونه های نازکِ شب خیالم را نوازش می دهد تا رویای شیرینِ دیدارت را خواب ببینم
عصر بر روح صندلی مینشینم رنجِ چای را مینوشم خیره میشوم به چشمهات و فکر میکنم خدا نزدیکتر شده آنقدر که وقتی درخت را میتکانم ابرها بر روی زمین میریزند